بخش اول
نصرت کریمی که حالا برف بر موهایش نشسته است در طولانیترین شب زمستانی سال 1303 به دنیا آمد.
کریمی از جمله هنرمندانی است که در حوزههای متفاوت از جمله بازیگری، کارگردانی تئاتر و سینما، انیمیشن، گریم و ساخت صورتک و مجسمه کار کرده است. حالا هم در کارگاهش که در مجاورت آپارتمان مسکونیاش قرار دارد، میان حجم وسیعی از صورتکهایی که به دیوار چسبانده و گلهای زیبایی که کنار ایوان و داخل اتاق کنار هم چیده شدهاند یا آویزی که از سقف آویخته، به مرور خاطراتش میپردازد.
تمام صورتکهای این خانه، همه نشانی از نگاه طنزپرداز نصرت کریمی را در خود دارند. این هنرمند، سالها پیش نخستین انیمیشن ایران را با نام «زندگی» ساخت و حالا از پس این همه سال، در مراسم روز جهانی انیمیشن که از 7 تا 9 آبان ماه در سینما تک موزه هنرهای معاصر برگزار میشود، انجمن فیلمسازان انیمیشن ایران «آسیفا» نکوداشتی از این استاد پیشکسوت به جا میآورند.با نصرت کریمی به گذشته باز گشتیم. به خانهای قدیمی و عروسکهای مادرش و... که در پی میآید.
مریم منصوری-ابتدا بفرمایید که «نصرت کریمی» از چه پایگاه خانوادگی برخاسته است؟
من متولد 1303 هستم. شب یلدا. خانواده ما از طرف مادری و پدری، اهل بازارو کاسب کار بودند و کالاهای خرازی را از خارج وارد میکردند. از طرف پدری هم، یا جد و آبادم، یخچالی بودند یا نانوایی. طبقه متوسط.
چه شد که در این میان، شما به هنر گرایش پیدا کردید؟
دایی مادر من، اسدالله خان عبیدی خیلی خوب ساز میزد. تار و کمانچه میزد و از شاگردان میرزا عبدالله بود و به همین خاطر نام فامیلش را عبیدی گذاشته بود. من بچه که بودم تار زدنش را دیده بودم که در اتاق ارسی مینشست و میزد. اما از لحاظ ژنتیکی، یک استعداد هنری هم از پدر مادرم به ارث بردهام که خیلی به گلپروری علاقه داشت. نه تنها گلپروری، بلکه خلاقیت هم به خرج میداد و آن زمانها شمشادها را تربیت میکرد و سه طبقه پرورش میداد. مادر من هم از او به ارث برده بود و من از مادرم. علاوه بر این، مادرم در زمینه خیاطی هم استعداد عجیبی داشت که من هم این فن را از او به ارث بردهام. از تکه پارچهها، عروسکهایی درست میکرد که گاهی فکر میکردند آنها را از اروپا آوردهاند.
چه جوری؟
مثلا از آستر عبای پدرم که پوست بره بود و کهنه شده بود، برای من یک بزغاله درست کرد که توی پاهاش هم چوب گذاشته بود و به جای چشمهایش، دکمه. همه فکر میکردند آن را از مغازههای گران قیمت لالهزار خریدهایم.
علاوه بر این، در جوانیاش ضرب هم میگرفت. ولی به 40 سالگی که رسید، گفت که گناه دارد و دیگر این کار را کنار گذاشت. پدرم کاسبکار بود. ولی خودش میگفت که در جوانی و پس از دوران مشروطیت گروه تئاتری داشتهاند. جز مجاهدین مشروطیت هم بوده است. عکسش را من دارم که قطار فشنگ حمایل کرده است.
البته تئاتر آنها ادامه دهنده نمایشهای پس از دوران ناصرالدین شاه بوده که نشات گرفته از نمایشهای روحوضی بود و داستانهای ایرانی را روایت میکردند. در خانهها دوره داشتند و برنامههایی از این قبیل را برای تفریح خودشان اجرا میکردند. فارغ از این، پدرم آدم بذلهگویی بود و لطیفههای خیلی قشنگی میگفت. من از پدر و مادرم این میراث را گرفتهام. در بچگی هم مادرم برای من یک تنبک گلی از یک یهودی دورهگرد خریده بود و من صبح تا شب لب باغچه نشسته بودم و مدام تالاپ تولوپ میکردم. آنقدر زدم تا بالاخره یاد گرفتم. یکی از دوستان پدرم به نام «رضاخان باربد» استاد کمانچه بود و گاهی که به خانه ما میآمد، من در سن 5، 6 سالگی با کمانچه او ضرب میگرفتم.
هنوز هم گاهی در محفلهای خانوادگیمان ضرب هم میگیرم.
در چه منطقهای زندگی میکردید؟
در جنوب شرق تهران. من متولد قناتآباد هستم. نزدیک بازارچه خانی آباد. خانهای که من در آن متولد شدهام، هنوز همانطور مانده است.
شروع فعالیتهای هنریتان از چه زمانی بود؟
من پسرخالهای داشتم به نام مرحوم سید محمد جزایری که در خانواده ما، مدرن بود. زبان فرانسه میدانست و موقعی که فیلمهای صامت را در خیابان مولوی نمایش میدادند، او مترجم سینما بود. کنار صحنه میایستاد و موضوع فیلم را برای تماشاگران تعریف میکرد. آن موقع خانه ما روبهروی سینمای تمدن بود. من میرفتم دم سینما میایستادم تا او بیاید و دستم را بگیرد و با خودش به سینما ببرد. آن موقع هفتهای یک دفعه فیلمها عوض میشد و من یک فیلم را 7 دفعه میدیدم. بعد میآمدم برای بچههای محل تعریف میکردم. وقتی در بزرگسالی، 30 سالم بود به اروپا رفتم و رشته سینما را خواندم، متوجه شدم بسیاری از فیلمهای تاریخ سینما را در کودکی دیدهام.
عاشق چارلی چاپلین هم بودم. مثل او راه میرفتم و... فقط ظاهر بازیهای او را میدیدم و در خیال کودکی به عمقش نمیرفتم. به جز این تئاترهای روحوضی را هم دوست داشتم.
آن موقع خانواده ما تئاتر نمیرفت. تئاترها در لالهزار و گراند هتل بود و بلیطها هم گران که با وضع خانواده ما جور درنمیآمد. ولی نمایشهای روحوضی را در عروسیها دیده بودم. دسته «موید» و «ذبیحالله معاهدی» و «حبیب سلمانی» بازی میکردند و من خیلی مبارک را دوست داشتم. بعدها فهمیدم که چقدر خصوصیات شخصیت کاکا سیاه مطربها، شبیه ولگرد چاپلین است. اشتراکهای زیادی دارند. هر دو پول ندارند، زور ندارند، باید به حرف یک بزرگتری گوش بدهند و هر دو باهوشتر از آن بزرگتر هستند. با مشکلات هم که برخورد میکنند با اتکا به زیرکیشان، گلیمشان را از آب بیرون میکشند و در نهایت هم پیروز میشوند.
فکر میکنم شما از همدورهایهای عزتالله انتظامیدر هنرستان صنعتی بودهاید.
بله. من ابتداییرا که تمام کردم. پدرم با وجود آنکه کاسبکار بود، دوستان روشنفکر هم داشت، آنها به او گفته بودند که به علایق فرزندت توجه کن. به همین دلیل هم از همان ابتدا به من گفت: اگر میخواهی کار کسب و تجارت بکنی به مدرسه دارایی برو! اگر میخواهی در ادارات دولتی رشد کنی، برو دارالفنون و اگر به هنر عشق داری به مدرسه صنعتی برو! مدرسه صنعتی مدرسهای بود که آلمانها در خیابان قوامالسلطنه آن را پایهگذاری کرده بودند. هنوز هم هست. آنجا آهنگری داشت و نجاری و برق. پدرمن نمیدانست که صنعت با هنر فرق دارد. من هم که کودک بودم. آن موقع من نقاشی میکردم. برادرم هم، علیکریمی، مینیاتوریست بود و شاگرد کمالالملک. برادرم روی من اثر میگذاشت و من نقاشی هم میکردم. از طرف دیگر با بچههای محل، یک گروه تئاتر داشتیم که من علاوه بر بازی، لباسها و تاج پادشاه را درست میکردم و بچهها را گریم هم میکردم. از طرف دیگر، از گل باغچه هم همیشه مجسمه میساختم. کلاس چهارم ابتدایی، یک مجسمه فردوسی ساختم و به مدرسه بردم. آن زمان، علی اصغر حکمت، رییس وزارت معارف بود و نمایشگاهی از آثار دانشآموزان برگزار کرد و من هم در آن شرکت کردم که تشویقنامهای هم از طرف علیاصغر حکمت دریافت کردم، اما درمدرسه صنعتی به ما یک تکه آهن میدادند و میگفتند. بساب! طبیعی است که من از این کار خوشم نمیآمد و جزو تنبلترین شاگردان مدرسه صنعتی بودم که با معدل 10 و 11 قبول میشدم. طوری که بعد از سال اول و دوم افسرده شدم و فکر میکردم که آدم بیاستعدادی بوده و از همه عقب هستم. در مدرسه صنعتی، میزهای بلندی برای شاگردان قدبلند وجود داشت و همینطور میزهای کوتاه، برای شاگردان قدکوتاهی مثل من. من میرفتم سرمیز بلندها، یک پیت بنزین زیرپایم میگذاشتم و میرفتم بالا تا سوهانکاری کنم. در این حالت سوهان، موازی چشمم بود. این جور کار کردن، باعث خنده دانشجوها میشد. یه روز همین طور که من سوهانکاری میکردم، یک دفعه دیدم خنده روی صورت این بچهها ماسید. دیدم مهندس اولیایی از دفتر به طرف من میآید. میدانستم اگر بیاید یک پسگردنی به من میزند که دهنم به گیره گنده میز میخورد و دندانهایم داخل دهنم میریزد. از ترسم سرم را به گیره چسباندم و گیره را سفت بغل کردم تا اگر کتک خوردم، دندانهایم صدمه نبیند. کمکم از نگاه بچهها احساس کردم که انگار اولیایی پشت سر من ایستاده است. به تدریج خنده به لب بچهها آمد و فهمیدم که او هم خندیده است. بعد دور زد و آمد رو به روی من ایستاد و کوشش کرد با به مسخره گرفتنم، مرا تنبیه کند و گفت: بخندید! بخندید بهش! بعد رو کرد به من و گفت: توجات هنرستان صنعتی ایران و آلمان نیست. میدونی جای تو کجاست؟ اول لالهزار، یک کوچه بنبست است، سمت چپ! سر این کوچه یک پلاک برنجی است، روی آن نوشته هنرستان هنرپیشگی. تو جات اونجاست.
من همان روز به آنجا رفتم. اما ثبتنامم نکردند.
گفتند باید تصدیق نهم را داشته باشی. اتفاقا معلمین آنجا رفیع خان حالتی و مصیری و ... بوده که شاگردان کمالالملک بودند و با برادر من هم دوست بودند و واسطه شدند تا من به صورت مستمعآزاد سرکلاس بیایم. پس از آن من چهار بعدازظهر از مدرسه صنعتی میآمدم و میرفتم به هنرستان هنرپیشگی تا هشت شب. بعد به خانه میرفتم. سه ماهی که گذشت، دیدم که یک عده از تجدیدیها آمده بودند تا دوباره امتحان آخر سال بدهند. دیدم سئوالهاشان هم خیلی سخت نیست. شش ماه که گذشت من پیش میرزا سیدعلی خان نصر که رییس هنرستان هنرپیشگی و معاون وزیر پیشه و هنر هم بود، رفتم و گفتم من حاضرم با این تجدیدیها، امتحان آخر سال بدم. گفت: تو مردش باش، ما امتحان میکنیم. امتحان دادم و با معدل 13 قبول شدم. دیدم که من، شاگرد تنبل هنرستان صنعتی، اینجا از همه جلوترم. شش ماهه، دوره دو ساله را تمام کردم. به این ترتیب واحدهای تئوری تمام شد و دیگر باید کار عملی میکردم و از کلاس آزاد شدم. در جنب هنرستان هنرپیشگی یک تئاتر هم بود. تئاتر کوچکی که فارغالتحصیلان هنرستان در آن بازی میکردند. در کنار آنها، تعدادی از هنرپیشگان حرفهای هم حضور داشتند. این تئاترهمان است که بعدها تبدیل به تئاتر تهران شد و بعد سالن گراندهتل را گرفتند.
شما هم در آن تئاتر بازی کردید؟
من در آن گروه تئاتر هنرستان هنرپیشگی، هم نقشهای کوچک بازی میکردم و هم در ارکستر جاز میزدم و هم گریمور بودم. آنجا کنعانی نامیبود که دکوراتور بود و گریمور و برق صحنه و .... زیر دست او گریم کردن را یاد گرفتم. البته گریم او چندان خوب نبود. ولی بلد بود که ریش بگذارد و پیر کند.
بعد از مدتی دیگر رلهای اصلی را او گریم میکرد و رلهای فرعی را من.
بعدها هم در «تئاتر تهران» زیردست «سیدعلی خان نصر» چند رل بازی کردم.
در سال 1321 تئاتر کشور درست شد که فقط تابستانی بود. ابتدای کوچه برلن که الان پاساژ شده است. یک خانه خیلی بزرگ را به تئاتر تابستانی تبدیل کرده بودند. برای اولین بار آنجا با من قرارداد بستند که 150 تومان به من بدهند که گریم و بازی کنم. نقشهای بزرگی هم بازی کردم. در سه تفنگدار، یکی از تفنگدارها بودم و در امیر ارسلان، نقش «شمس وزیر» را بازی میکردم.
اولین باری که اسمم توی روزنامه آمد و به عنوان هنرپیشه مطرح شدم، همان سال 1321 بود. روزنامه «یزدان» هم مقالهای راجع به کار من نوشت.
پس سابقه همکاری شما با «عبدالحسین نوشین» متعلق به چه دورهای است؟
در سال 1319 یا 1320، سیدعلیخان نصر، «عبدالحسین نوشین» را به عنوان استاد به هنرستان هنرپیشگی دعوت کرد. یادم است که «مرحوم حالتی» که از استادان پیر آنجا بود و علاوه بر آن مجسمهساز و کارگردان هم بود، آمد و به ما گفت: معلمی برای شما میآید که اگر از موهای سفیدم خجالت نمیکشیدم، سرکلاسش حاضر میشدم. ما سر کلاس نوشین که رفتیم متوجه شدیم که نحوه تدریسش با آنهای دیگر فرق میکند. تا قبل از آن تمام پیسهای شکسپیر و مولیر و ... آداپته میشد و شخصیتها اسم فارسی میگرفتند. اما نوشین نخستینبار نمایشنامه «ولپن» اثر «بن جانسون» را با اسم و لباس و دکور قرن 18 انگلستان به روی صحنه آورد و بسیار هم خوب بود. به طوری که آن زمان که تئاترها هفتهای یک شب، برنامه عوض میکردند، «ولپن» نوشین 20 شب با سالن پر از تماشاگر، اجرا شد.
شما در تئاتر فرهنگ هم با نوشین همکار بودید؟
در سال 1322 نوشین تئاتر فرهنگ را تاسیس کرد که همین تئاتر پارس فعلی است. روبهروی مسجد لالهزار و در آن شاگردان خودش را استخدام کرد که یکی از آنها هم من بودم. آنجا دستیار دکوراتور، گریمور و بازیگر بودم. البته اینجا باید نکتهای را بگویم که وقتی از «هنرستان صنعتی» آمدم به همشاگردیهایم نگفتم که به «هنرستان هنرپیشگی» میروم. چون آنها مسخره میکردند و میترسیدم آبروم برود.
آن موقعها به هنرپیشهها، مطرب میگفتند. ما این قسمت از زندگیمان را پنهان میکردیم حتی به فامیل هم نمیگفتیم. زیرا باعث سرشکستگی میشد. یک روز که از مدرسه صنعتی بیرون آمدیم، بچهها از من پرسیدند که چرا با ما نمیآیی؟ من گفتم: «به مغازه برادرم میروم.» آن موقع برادرم یک مغازه مینیاتورسازی در خیابان فردوسی داشت. اینها یک روز زاغسیاه مرا چوب زده و متوجه شده بودند که من به هنرستان هنرپیشگی میروم. «قنبری»، «عزتالله انتظامی»، «محمدعلی جعفری» و «هوشنگ بهشتی» و چند نفر دیگر که اسمهایشان یادم نیست. یک روز که من سرکلاس نشسته بودم. دیدم که اینها قطار شدهاند و از در هنرستان وارد شدند و ثبتنام کردند. اما در هر حال، در همکاری با نوشین چیزهای زیادی یاد گرفتم. نوشین تئاتر را از سطح ابتذال بالا کشید و به حد دانشگاه رساند. سال 1325 به کوچه جامعه باربد رفت و تئاتر فردوسی را با سن گردان درست کرد. تئاتر فردوسی سال 1326 با نمایشنامه «مستنطق» افتتاح شد تا 15 بهمن 1327 که در دانشگاه به شاه تیراندازی کردند، این تئاتر ادامه داشت. ولی چون نوشین عضو حزب توده بود، نوشین را به زندان بردند و تئاتر به هم خورد. در زمان مصدق، دو مرتبه گروه تئاتری نوشین با همراهی «لرتا»، همسر نوشین با آقای «عمویی» تئاتر سعدی را در شاهآباد درست کردند. آن زمان نوشین زندان بود و بعد هم مخفیانه فرار کرد و به شوروی رفت. تئاتر سعدی هم ادامه داشت. از سال 29 برنامه اجرا کرد تا کودتای 28 مرداد که تئاتر را آتش زدند و هنرپیشهها را هم گرفتند، زندانی کردند و عدهای دیگر هم فرار کردند و به اروپای شرقی رفتند. اما من 15 بهمن 1331 برای تحصیل به اروپا رفتم.
از این سفر بیشتر بگویید؟
آن موقع با یکی از هنرپیشگان همین تئاتر به نام «اعلم دانایی» ازدواج کردیم و با همدوتایی به ایتالیا رفتیم. چون او قبلا هم در ایتالیا اپرا خوانده بود و زبان ایتالیایی هم میدانست، به من خیلی کمک میکرد. شش ماهی در ایتالیا بودیم و سپس به اتریش رفتیم.
در ایتالیا سفیر ایران که با برادر من دوست بود، من را به «ویکتور دیسکا» معرفی کرد. «دیسکا» به معاونش نوشت که به «چینه چیکا» بنویسید که این، دستیار من است. ولی من دستیار نبودم. فقط تماشاگری میکردم و به این ترتیب اجازه داده بود که سرکارش بروم. و آن موقع داشت «ایستگاه مرکزی» را دوبله میکرد. من سر دوبله که رفتم یاد گرفتم که کارگردان چگونه با آنها کار میکند.
پس از آن سرصحنه فیلمهایی که «دیسکا» به عنوان بازیگر در آنها حضور داشت هم میرفتم. خیلی ازش کار یاد گرفتم. یاد گرفتم که از هنرپیشه غیرحرفهای چطور کار بکشم. بعدها وقتی که در ایران فیلم ساختم، هنرپیشههای غیرحرفهای هم در فیلمهای من وجود دارند که نقشهای بزرگ دارند. اگر بخواهم ساده بگویم، اصل قضیه این است که با هنرپیشه غیرحرفهای باید پلانهای کوتاه گرفت و نه پلانهای طولانی. دوم اینکه، صدا را سرصحنه نمیتوان گرفت. چون اینها فن بیان ندارند و باید یک نفر به جای آنها حرف بزند. سوم اینکه در لانگ شاتها، هنرپیشه غیرحرفهای با حرفهای، هیچ فرقی ندارد. فقط در کلوزآپها هست که حالت روحی هنرپیشه باید در چشمهایش منعکس شود. آنجا دیسکا از بازیگری خودش استفاده میکرد و از زندگی خود آنها استفاده و به آنها تلقین میکرد.
بعد چه شد؟
از اتریش به چکسلواکی رفتم. میخواستم تئاتر عروسکی بخوانم.
چرا عروسکی؟
من در تئاتر که بودم از یک چیز خیلی رنج میبردم و آن اینکه هنرپیشهها به هم حسادت میکردند. چرا این نقش را به فلانی دادید و... همیشه یکسری رقابتهای غیر خردمندانه در این موارد وجود داشت، که کار را لنگ میکرد. در همان زمان برادرم سفر دوماهای به روسیه داشت برای دیدن موزههای آنجا. وقتی که برگشت از تئاتر عروسکی «ابراتسف» خیلی تعریف کرد که عروسکها مثل آدمها حرکت میکنند. لزگی میرقصند. کارگری که پروژکتور را میچرخاند. آن هم عروسک است. این قصه برای من خیلی جالب بود. فکر میکردم اگر عروسکها به جای آدمها به روی صحنه بیایند. دیگر نه دعوا میکنند نه دیر میآیند، نه عاشق میشوند. از همان موقع گفتم که من باید بروم این تئاتر عروسکی را یاد بگیرم. در حالیکه نه پول داشتم و نه نظام وظیفه رفته بودم. 10 سال طول کشید که معافی نظام وظیفه گرفتم و پولهایم را هم جمع کردم. آن زمان از تئاتر خیلی پول درمیآوردم. سال 1329، دو هزار تومان حقوقم بود که در همان زمان، این مبلغ حقوق یک وزیر بود. برای اینکه بهترین گریمور ایران بودم. بازیگر خوبی هم بودم. هزار تومان بابت بازی میدادند و هزار تومان هم بابت گریم. گریمورهای دیگر، دویست، سیصد تومان حقوق داشتند. من در طی آن زمان، از همه آنها جلو زدم. البته یک کتاب هم به نام «درون و برون» منتشر کردم که حالا کمیاب شده است. در این کتاب توضیح دادهام که چگونه اخلاق روی چهره انسان منعکس میشود. خلاصه پولهایم را جمع کردم. دو هزار تومان که میگویم با پانصد تومان آن، شاهانه زندگی میکردم. خلاصه با پساندازی که داشتم، 20 قالیچه خریدم. پدر زنم هم به جای جهیزیه، 20 تا قالیچه به ما داد و همین سرمایه ما برای رفتن به اروپا شد.
به هر حال من به چکسلواکی به خاطر تئاتر عروسکی رفتم. البته سال اول که فقط زبان میخواندم. بعد از آن بورسیه گرفتم برای ادامه تحصیل، ضمن آنکه به دانشکده تئاتر عروسکی رفتم و در کلاسهای عملی شرکت میکردم و در تئاتر ملی هم گریم را تکمیل کرده و روزها هم زبان میخواندم.
یک روز، معلم تئاتر عروسکیمان گفت: «کارایزمان» یک فیلم عروسکی به نام «رویا» ساخته و ما به استودیو فیلم عروسکی میرویم تا آن را ببینیم برای اولین بار من در سن 31 سالگی فیلم عروسکی دیدم. خوش به حال بچههای امروز که روزی 7، 8 تا فیلم عروسکی میبینند. عاشق این فیلمها شدم. همان روز رفتم مدرسه سینمایی را پیدا کردم و گفتم: «من از ایران آمدم، میخواهم اینجا فیلم عروسکی بخوانم.»
ریاست مدرسه گفت: «خب، خودت میگویی فیلم عروسکی! دورهاش پنج سال است. دوره کارگردانی سینما را بخوانید و بعد هم یک سال، تکنیک تک فریم عروسکی را یاد بگیرید. تا سینما را یاد نگیرید که نمیتوانید فیلم عروسکی بسازید.»
کاری که همین الان هم آدمها در ایران میکنند. فیلم عروسکی و انیمیشن میسازند اما سینما را نمیشناسند. مجبور شدم 5 سال بروم کارگردانی بخوانم. یک سال هم به خاطر من، یک معلم استخدام کردند تا به من فیلم عروسکی یاد بدهد. چون به جز من، شاگرد دیگری در این رشته نبود. دوتا هم فیلم عروسکی ساختم. یکی از آنها یک فیلم تبلیغاتی عروسکی برای بیمه عمر بود. علاوه بر آن قسمتی از سناریو فیلم 20 دقیقهای «زندگی» بود.
البته مدرسه سینمایی به من امکان ساخت همه این فیلمها را ندادند. اما اجازه یک سکانس 6 دقیقهای از آن را به من داده و با همان 6 دقیقه فوق لیسانس را به من دادند. فکر میکنم سال 1343 بود که به ایران آمدم.
ادامه دارد...