سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و مردمى را در مرگ یکى از آنان تعزیت گفت و فرمود : ] این کار نه با شما آغاز گردید ، و نه بر شما به پایان خواهد رسید . این رفیق شما به سفر مى‏رفت کنون او را در یکى از سفرهایش بشمارید ، اگر نزد شما بازگشت چه خوب و گرنه شما روى بدو مى‏آرید . [نهج البلاغه]
درانتظاربه رنگ ارغوان
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» پا به پای شخصیت محوری رمان رومن گاری -کارگزاران

پا به پای شخصیت محوری رمان رومن گاری
آدم گریز برف پرست

مهرک زیادلو:

هر وقت عبارت «آزادی از قید تعلق» را می شنوم بی اختیار به یاد «لنی» می افتم. همان پسر جوانی که چوب های اسکی اش به جانش بند بود و شعار آزادی از قید تعلق از دهانش نمی افتاد. در داستان «خداحافظ گاری کوپر» او را شناختم. رمان ماندگار نویسنده فرانسوی؛ رومن گاری.

عنوان کتاب عجیب وسوسه کننده بود. دورنمای آفتاب سوزان را نشان می داد با بیابان های خشک غرب وحشی و گاوچرانی به نام گاری کوپر، اما برعکس تصور من، وقتی داستان را شروع کردم سر از قله های پوشیده از برف کوه های آلپ و سرمای ارتفاع پنج هزار و 500 متری درآوردم. از گاری کوپر هم خبری نبود. در عوض با لنی آشنا شدم. یک موطلایی آمریکایی که چهره اش شبیه گاری کوپر بود و در خانه کوهستانی دوستش با یک عده اسکی باز حرفه ای شیفته برف روزگار می گذراند. لنی یک عکس از گاری کوپر توی جیب اش داشت و اغلب تماشایش می کرد. دوستانش به این کار او می خندیدند و سر به سرش می گذاشتند؛ «آخه این گاری کوپر به چه درد تو می خوره؟»

لنی جوابی نمی داد و عکس اش را به دقت سر جایش می گذاشت.

-لنی می دونی چیه؟ از گاری کوپر دیگه خبری نیست. هیچ وقت هم دیگه پیدا نمی شه. آمریکایی خونسردی که محکم روی پاهای خودش وایساده بود و با ناکسا می جنگید و پوزه اشرار رو توی خاک می مالید. آمریکای حق و درستی، خداحافظ! حالا دوره ویتنامه. دوره شورش دانشگاه هاست. دوره دیوار کشیدن، دوره سیاه محله هاست. خداحافظ گاری کوپر.

اینجور مواقع لنی پشت اش را به آنها می کرد و نشان می داد در کیفش دنبال چیزی می گردد.

چیزی که ارزش ندارد، جوان 20 ساله است

از چند صفحه اول رمان فهمیدم که دار و دسته توی کوهستان جوان های بریده از جامعه بودند. از حرف هایی که با هم می زدند، فهمیدم آدم گریزان بی خانمانی هستند که به کوه های پوشیده از برف سوئیس پناهنده شده اند و جز اسکی سواری سودای دیگری در سر ندارند. کاری با ملت ها، توده ها و اینجور حرف ها نداشتند و خوشبختی مردم به آنها مربوط نبود. لنی هم یکی از همین ها بود. هیچ علاقه ای نداشت که کسی باشد و از اینکه چیزی شود، فرار می کرد. وقتی جواب اش را به این سوال که آمریکایی هست یا نه شنیدم، «تعجب کردم. نمی دونم، مثل اینکه یه خرده هستم».

در خانه کوهستان یک نفر وجود نداشت که با جنگ ویتنام کاری داشته باشد. البته مگر وقتی که مسئله شرکت نکردن در آن مطرح می شد. کم کم از خلال گفت وگوها فهمیدم لنی، سرباز فراری آمریکاست که چنانچه گذارش به کنسولگری آمریکا در ژنو بیفتد دچار دردسر بزرگی خواهد شد. رومن گاری، جمعیت جوانان 20 ساله را از سراسر دنیا در آن کلبه دور هم جمع کرده بود. از سانفرانسیسکو و یوگسلاوی گرفته تا چین.

دوره ای بود که به قول بچه های کوه، تورم جوانان بیداد می کرد. دنیا از جوانان 20 ساله داشت می ترکید. «من» به صورت اهانتی از ملت درآمده بود و لنی ایمان داشت که وقتی آدم 20 سال دارد و آمریکایی هم هست باید فرار کند و هر چه دورتر بهتر. اوایل از اینکه لنی از هم زبان داشتن، گریزان بود، متعجب می شدم، اما ذره ذره فهمیدم که او از همه چیز فرار می کند. حتی از پولدار شدن می ترسید؛ مثل تله می مونه و آدم رو گرفتار می کنه. آزادی از قید تعلق اش حکم می کرد دور و بر زن و زندگی را هم خط بکشد.

رومن گاری 70 صفحه فصل نخست را چنان زیرکانه نوشته بود که هر از چندگاه ناچار بودم صفحات خوانده شده را مرور کنم. گوشه و کنایه های شگفت انگیز او از زبان بدل گاری کوپر و تضاد ش با نسخه اصلی که هیچ در فکر ساختن آرمانشهر نبود، به شعار «کندی»، رئیس جمهوری آمریکا دهن کجی می کرد؛ «نپرسید کشورتان چه می تواند برای شما بکند، بپرسید، من چه می توانم برای کشورم بکنم». اگر یک چیز بود که لنی به آن دلبسته بود همان هیچ بود.

در ارتفاع صفر

زمستان برای اسکی بازان فصل رونق به حساب می آمد. آن طور که از نوشته رومن گاری به ذهنم رسید، می شد دور از چشم مربی های سوئیسی دزدانه و با قیمت های ارزان، شاگرد دست و پا کرد. ولی در تابستان عاشقان برف مجبور بودند به ارتفاع صفر بیایند و همان کاری را بکنند که مردم عادی می کردند. لنی را همه دوست داشتند هیکل و قیافه لنی- که من از آن حرف می زنم- وادارم می کند که بنویسم شبیه یک هنرپیشه معروف بودن بزرگ ترین شانس لنی است. اما امان از وقتی که پای آدم به زمین برسد. با تمام شدن فصل سرما غم نان، لنی را هم به ژنو کشاند.

- باید برم پایین تا ژنو. یک نفر به اسم آنژ برام یه کاری پیدا کرده.

- بوی کثافت از اسمش بلند میشه. هیچ توضیحی نداد که چه کاری برات داره؟

- هیچ. فقط گفت یک کاری داره که درست برای من ساخته شده.

مصونیت سیاسی، چیز مقدسی است

همه مسائل دنیا را نمی شود یکباره حل کرد. هر کار باید از جایی شروع شود. در گوشه دنجی از پارک ژنو، دختر کنسول آمریکا به اردک ها غذا می داد و با خودش فکر می کرد. کسی تصورش را هم نمی توانست بکند«جس داناهیو» آنقدر بی پول شده که نمی داند پول ترخیص پدرش را از بیمارستان چطور جور کند. هیچ کس نمی بایست از این چیزها بویی ببرد. دولت آمریکا برای همین به کنسول هایش پول می داد. برای حفظ آبرو.

پدرش به قدری خوب به آمریکا خدمت کرده بود که عاقبت با وجود مصونیت سیاسی اش الکلی شده بود. مصونیت سیاسی چیز مقدسی است. حباب شیشه ای که حافظ شماست، دست آخر خفه تان می کند. جس را وقتی دیدم که با لنی پایین آمده بودم و نمره CC ماشین اش توجه هر دو ما را جلب کرد.

-این CC روی نمره اتومبیل یعنی چه؟

جس گفت؛ علامت هیات کنسولی است. یعنی من مصونیت دیپلماتیک دارم. و وارد کافه ای شد. همان وقت بود که صدای مرد سیاهپوشی را شنیدم. انگار مدت ها منتظر این صحنه بود.

- برو باهاش حرف بزن لنی.

- خودم بلدم آنژی

- بیست و چهار ساعت مهلت داری. بعد یک نفر دیگه رو اجیر می کنم.

بین این سه نفر معطل مانده بودم. هنوز در مسخ هفتاد صفحه اول کتاب، نه دلم می آمد وارد کافه شوم و نه می توانستم برخلاف روند داستان همراه لنی و آنژ بیرون منتظر بمانم. برای سردرآوردن از نقشه آنژی دست کم 200 صفحه دیگر وقت داشتم.

کافه «لویی دور» مرکز روشنفکران ژنو بود. همه بورسیه ها آنجا جمع می شدند. دختر بیست و یک ساله کنسول در جمع دانشجویان جامعه شناسی کم و بیش بحث هایی را دنبال می کرد که پیش از این جور دیگرش را در خانه کوهستانی بین لنی و رفقایش شنیده بودم. «پل» پسر پولدار بانکدار سوئیس با دوربین پولارویدش دزدانه از خارجیانی که به حساب های مخفیانه خود در بانک سوئیس سر می زدند، عکسبرداری می کرد و خالی کردن جیب آنها را شوخی دانشجویی می دانست. پل معتقد بود، سرمایه داران هندی در مقام مقایسه با قحطی کشور خود عجیب بار پولدار بودن را تحمل می کردند.

محصول کارداری فرانسه

رومن گاری نویسنده فقید فرانسوی در 1956 سفیر کبیر فرانسه در لس آنجلس شد و تا 1960 همانجا ماند.

بعدها در 1967 به مدت هجده ماه در سازمان امنیت به کارش ادامه داد و با بیش از چهار نام مستعار کتاب نوشت. دوره فعالیت سیاسی گاری مصادف بود با خلق رمان «خداحافظ گاری کوپر». خارج از کافه پاتوق دانشجویان، وقتی سر و کله پدر جس پیدا شد و صحبت های سیاسی میان او و دخترش چندین صفحه از کتاب را به خود اختصاص داد، دستاورد خدمات دولتی گاری بیشتر به چشمم خورد.

از میان بحث ها متوجه شدم خانواده جس در چه تنگنای مالی و تعلیق شغلی دست و پا می زنند در این بین اصرارهای پی درپی لنی برای دوستی بیشتر با جس که انگار از روی نقشه قبلی بود، کم کم کتاب را از حال و هوای ارتفاعات آلپ خارج کرد و من درگیر یک ماجرای کهنه و تکراری پلیسی، متحیر ماندم که نویسنده قرار است مرا به کجا ببرد؟! روند داستان دگرگون شده بود. حالا نمره CC اتومبیل، عدم بازرسی مرزی از صندوق ماشین دیپلمات ها و قاچاق طلا حرف اول را می زدند.

موضوع این بود که آنژ لعنتی کارش را خوب می دانست. لنی با آن ساق های بلند و موهای طلایی را نمی شد ندیده گرفت و ماشین دختر جوان کنسول برای هر بار خارج کردن یک چمدان طلا از مرز جای کافی داشت. ادامه ماجرا را می توانستم حدس بزنم از این دست داستان های پلیسی کم نبود ولی بالاخره کتاب، عنوان خداحافظ گاری کوپر را روی جلد داشت. بیست و چهار ساعت بعد لنی چمدان به دست کنار ماشین جس ایستاده بود و زیر چشمی به بیوک زیتونی رنگ آنژ نگاه می کرد. چمدان سنگین آخرش دست او را پیش جس رو کرد.

- خوب لنی پس برای همین بود؟

- چی؟

- چمدان رو می گم. توش چیست؟ هروئین؟ اسلحه؟ طلا؟ بله باید طلا باشه که آنقدر سنگینه.

- خوب می گی چه کنم جس؟ تو هیچ می دونی زندگی یه اسکی باز تابستان یعنی چه؟

آگهی گم شده

وقتی به رمان «خداحافظ گاری کوپر» قدم گذاشتم هیچ خیال نمی کردم با یک داستان حادثه ای مواجه شوم. راوی که در فصل نخست به نظر می رسید یکی از ساکنان خانه کوهستانی است، گم شده بود و حالا یک دانای همه چیز دان جایش را گرفته بود. به جای لنی در گرداب محبت جس دست و پا می زد و پابه پای جس تلاش می کرد منبعی برای درآمد خانه پیدا کند.

همزمان در قایق موتوری آنژ می پلکید و از آن طرف با پدر اخراجی جس وارد باند قاچاق طلا شده بود و با پلیس هم همکاری می کرد تا پیش تنها دخترش شرمنده نشود. به قول معروف هم از توبره می خورد و هم از آخور. جای خالی بچه های کوهستان را که دیگر هیچ نشانی از آنها ندیدم با دوستان جس پر کردم و بحران راوی را هم با درون گویی های رومن گاری که از زبان لنی و جس جاری می شد، تسکین دادم.

- یکی رو می شناسم که می گه دنیا رو باید عوض کرد. باید همه با هم متحد بشن تا دنیا رو عوض کنن. ولی آخه اگه همه می تونستن با هم متحد بشن دیگه برای چی دنیارو عوض کنن؟ دنیا دیگه اصلا اینجوری نبود. می دونی جس آدم خوب بود، چیز دوری جلو خودش داشته باشه. مثل وقتی تو کوهه. توی کوه وقتی به دور نگاه می کنی، یه چیز دیگه ای می بینی. اینجا وقتی به دور نگاه می کنی هیچ چیز نمی بینی.

- رویای آمریکایی سالم و دست نخورده مفقود شده. مشخصات؛ خدا، خانواده، آزادی، اندیویدوالیسم. یابنده در صورت امکان همراه با زمین های دست نخورده غرب اطلاع دهد و مژدگانی خوب دریافت کند.

- چی می گی جس؟

- هیچی لنی. یک آگهی برای هرالد تریبیون تنظیم می کنم.

آزادی از قید تعلق

برای لنی رهایی از تمام قیود و شرط های زندگی هدف نهایی تلقی می شد. آزادی از قید تعلق از اول داستان ورد زبانش بود اما همین طرفدار هیچ چیز و هیچ کس بالاخره از نفس افتاد و در برخورد با دختر کنسول آمریکا اعتقادش را زیر پا گذاشت.

- بعضی ها ممکنه روی خط کشی عابر پیاده برن زیر ماشین. وقتی فکر می کنی حواست به همه چیز هست و حساب همه چیز رو کردی، همه اونهایی که ازشون فرار می کنی، یهو رو سرت خراب می شن. برای این حال اسمی پیداکردن بهش می گین «نخستین عشق».

پشت پازدن لنی به تعصبات مقدسش را به سختی باور کردم. گرچه در کنار علاقه ناگهانی جس به لنی و انگیزه همکاری دختری مثل او با باند قاچاق می شد چرخش لنی را هم به عدم پایبندی ذاتیش به هیچ ربط داد.لنی بعد از یک فرار ساده لوحانه به کوهستان و رهاکردن آنژ و چمدان طلا، به آزادی از قید تعلقش خیانت کرد و به سوی جس بازگشت.در ژنو کسی منتظر لنی نبود. روزنامه ها خبر قتل کنسول آمریکا را نوشته بودند. یک باند قاچاق طلا همین. قضیه داشت به جاهای باریک می کشید. حالا جس با چشم های قرمز و صورت گرفته روبه روی قاتل پدرش ایستاده بود.

- جس آدمکشی ازم ساخته نیست. من عرضه ندارم خودم رو بکشم چطور می تونم این خدمت و در حق کس دیگه ای بکنم؟

- مهم نیست لنی. تو یه منجلاب فسادی

قضیه آنژ و تیمش ذهن مرا هم بدجور مشغول کرده بود، ولی با تمام اینها گناهکار دانستن لنی از طرف دختری با جدیت و درایت جس بعید بود. یک جای کار می لنگید. داستان با عجله روبه پایان می رفت. وقتش بود نویسنده پای دوستان جس را به میان بکشد و بعد از یک درگیری کوتاه، نامه پدر جس در صندوق امانات بانک، همه چیز را روشن کند. باندهای قاچاق در ژنو فراوان بودند.«عزیز دلم هر چه در صندوق است مال توست. اگر به تو گفتند که پدرت برای قاچاقچیان یا برای پلیس کار می کرده به لبخندی اکتفا کن. بعضی مسائل درونی هست که با شرافتمندی حل نمی شود. در بیست سالگی آدم حقایقی می بیند و متوجه نیست که آنچه دیده است، حقیقت نیست».

ایدئولوژی رومن گاری

رومن گاری در جای جای کتاب خود هر جا که قهرمان داستانش به چیز وحشت آور و چاره ناپذیری برخورد می کرد پای سرنوشت را وسط می کشید و با تردستی آن را با یونان و افسانه اودیپ معنا می کرد. از زبان جس نظرات گاری را در قالب ساده ترین کلمات شنیدم و لحن ساده لنی او را دوست داشتنی تر به نظرم آورد. به قول خودش کلمات دشمن شماره یک بشرن.

همه جور می شه پس و پیششون کرد. بهش می گن ایدئولوژی. حرف های لنی که تا 13 سالگی بیشتر درس نخوانده بود و جز اسکی چیزی نمی دانست زیباترین نتیجه گیری ها را داشت؛ خوش به حال نسل گذشته، دست کم می توانست تقصیرات را به گردن استالین و هیتلر بیندازد، نسل فعلی مجبور است بپذیرد که مردم مقصرند. کتاب خداحافظ گاری کوپر، به مصداق تغییر مکان داستان از قله شروع و به زمین سرازیر شد.

با تمام اینها ماجرای لنی، یک خداحافظی درست و حسابی بود. خداحافظی با نماد آمریکا، آمریکای عدالت و درستی، خداحافظی با گاری کوپر.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدتاجیک ( یکشنبه 85/8/7 :: ساعت 9:36 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

تمجید کیهان از فیلم «باد بر مرغزارها می وزد» به کارگردانی کن لو
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 2
>> بازدید دیروز: 0
>> مجموع بازدیدها: 11686
» درباره من

درانتظاربه رنگ ارغوان
محمدتاجیک
من یک حاج کاظم استحاله شده ده سال پس از آژانس شیشه ای هستم وبیست سال طول می کشد که به سن حاج کاظم واقعی برسم

» آرشیو مطالب
پاییز 1385

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب