سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از روی دوستی نگریستن به چهره دانشمند عبادت است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
درانتظاربه رنگ ارغوان
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» روزهای سخت آقای رئیس -

 

موزه هنرهای معاصر تهران طی دو سال گذشته سه رئیس عوض کرده است. درست در اوج مدیریت علیرضا سمیع آذر بر این موزه بود که مدیریت اجرایی کشور دستخوش تغییر شد. طبیعی بود که این تحول سیاسی در تمام زیرشاخه‌های مدیریتی و اجرایی رسوخ کند و دستگاه‌ها و مراکز هنری هم از این تحول برکنار نمانند.

هرچند علیرضا سمیع آذر چندصباحی در دولت نهم هم عهده‌دار ریاست مهمترین مرکز ثقل هنری پایتخت بود، ولی همگان می‌دانستند که ریاست او دیری نخواهد پایید. گزینه‌ای که به جای سمیع آذر در نظر گرفته شده بود، سیدعبدالمجید حسینی راد نام داشت که در ماه‌های آغازین دولت نهم ریاست مرکز هنرهای تجسمی را در دست گرفت و به نظر می‌رسید شخصیتی همسو با درون‌مایه‌های فرهنگی و ایدئولوژیک دولت نهم است.

ناگهان در خردادماه امسال، در حالی که چند روزی بیشتر به برپایی نمایشگاه پرحاشیه پنجره‌های نقره‌ای (برگزیده آثار 17 عکاس معاصر) باقی نمانده بود، اعلام شد حسینی راد از ریاست حوزه هنرهای معاصر کنار گذاشته شده است.

همان زمان گفته شد دلیل برکناری حسینی راد، اشتغال همزمان او در مرکز هنرهای تجسمی بوده است که البته به نظر می‌رسید این دلیل چندان به واقعیت نزدیک نیست؛ چرا که حبیب‌ا... صادقی، رئیس جدید هم همچون خلف خود، همزمان هم ریاست موزه را عهده‌دار شد و هم مرکز هنرهای تجسمی را!

اما حبیب‌ا... صادقی که در طیف هنرمندان متعهد و معناگرا و البته در خط مقدم آنها قرار دارد، سکان هدایت موزه هنرهای معاصر را در حالی به دست گرفت که این مرکز هنری با مسائل عدیده‌ای روبروست؛ هرچند صادقی حوزه را چون کودک خود مواظبت می‌کند و همه می‌دانند که موزه برای او خانه دومش است، اما نمی‌توان چشم بر واقعیت‌ها بست. آقای رئیس! به تعویق‌افتادن مکرر دو سالانه‌های مختلف پوستر، نگارگری، نقاشی، دعوا بر سر چگونگی برپایی دوسالانه دهم عکس، لغو ناگهانی و تعجب‌برانگیز نمایشگاه پیشگامان هنر نوگرای ایران، اتفاقات میمونی نیست! خطاب این نوشتار البته تنها شخص حبیب‌ا... صادقی نیست، بلکه این سطرها متوجه مسوولان و دست‌اندرکاران هنر این کشور است که بدون در نظر گرفتن عواقب تصمیم‌های خود، در طی تنها دو سال، سه رئیس انتخاب کرده‌اند. آیا نمی‌توان یکی از دلایل نابسامانی‌های اخیر را همین تصمیم‌های یک‌شبه دانست؟

چرخش روش شناختی موزه و مرکز هنرهای تجسمی در دولتی‌کردن برپایی دوسالانه‌ها از دیگر اقدامات تعجب‌برانگیز این دو نهاد است که در طی هفته‌های اخیر صورت گرفت. این چرخش در اولین قدم دامن انجمن صنفی طراحان گرافیک را گرفت. انجمن صنفی که سابقه‌ای 9 ساله در برپایی دوسالانه پوستر تهران دارد و نامی چون مرتضی ممیز در صدر هیات موسس آن می‌درخشد، در طی روند دولتی‌شدن از برپایی دوسالانه نهم پوستر تهران کنار رفت تا به عنوان اولین قربانی دولتی‌شدن دوسالانه‌ها برای همیشه در یادها بماند.

اینکه این جابه‌جایی از ضعف انجمن صنفی طراحان گرافیک ناشی شده یا از اقتدارگرایی موزه و دفتر هنرهای تجسمی، بحثی دیگر است و نیازمند مجالی دیگر، اما هر چه باشد، این جابه‌جایی تا این لحظه سبب شده تا برپایی مهمترین رخداد گرافیکی کشور (دوسالانه نهم پوستر) به تعویق بیفتد و حتی برپایی آن در زمان مقرر آذرماه در‌هاله‌ای از ابهام و احتمال قرار بگیرد.

اما شکی نیست که دود دولتی‌شدن دوسالانه‌ها قبل از هر کجا به چشم حوزه هنرهای معاصر می‌رود، چرا که این مرکز ثقل هنر پایتخت با بار زیادی از دوسالانه‌های مختلف روبرو می‌شود که یا به تعویق افتاده‌اند و یا در حال تبدیل به سه سالانه، چهار سالانه و حتی پنج سالانه هستند! و البته در کنار تمام اینها، این آقای رئیس است که روزگار سختی در پیش دارد...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدتاجیک ( یکشنبه 85/8/7 :: ساعت 10:17 عصر )
»» نگاهی به مجموعه تلویزیونی <صاحبدلان> به کارگردانی محمدحسین لطیفی

 

مجموعه تلویزیونی <صاحبدلان> به کارگردانی محمدحسین لطیفی در ایام ماه مبارک رمضان هر شب ساعت 20030 از شبکه یک سیما پخش شده است. این سریال هم در زمینه آثار مناسبتی تولید شده و همین مناسبتی بودن تا حدی خط و مشی کلی اثر را روشن می‌کند. رویکرد مذهبی در آثار مناسبتی جزو یک اصل به شمار می‌آید.
با چنین هدفی نگاه اسطوره شناسانه به رابطه هابیل و قابیل زمینه‌ساز جریانات کلی <صاحبدلان> بوده است. در این مجموعه نیز یک برادر (خلیل) با گرایش‌های کاملا مذهبی و خداخواهانه با برادر دیگر‌(جلیل) با گرایش‌های مادی رودر رو می‌شود. این دو باید در مقابل هم دیگری را از پای درآورند. این ستیز از سوی دیگر با سفینه نجات حضرت نوح(ع) همراه می‌شود. خلیل برآن است تا ضمن نجات خود، خانواده برادرش را نیز از گمراهی و تاریکی برهاند و با تاباندن نور حق، مسیر درست زندگی را در اختیار آنان بگذارد. این مجادله با جریان‌های فرعی دیگر برای جذابیت سریال توام بوده است. مثلا ارتباط دینا و شاهین و ارتباط جوادی و دینا و ارتباط خانم حشمتیان و دینا که در نهایت به ازدواج منجر خواهد شد، به گونه‌ای جاذبه دراماتیک اثر را بالا خواهد برد. مردم گویی در تمامی سریال‌ها به دنبال ازدواج هستند و این بار نیز عوامل سریال <صاحبدلان> نیز از این موضوع نه تنها غافل نبوده‌اند که با چند جانبه کردن آن باعث جذابیت و موضوعیت یافتن آن شده‌اند. مطمئنا ازدواج و زندگی خانوادگی یک اصل برای هر فردی است. متاسفانه پرداختن آن به بهانه هر موضوعی تا حد زیادی قابل نقد است و وفور آن در سریال‌های ایرانی تبدیل به هجویه‌ای غیرقابل درک شده است. مثلا در سریال‌های امسال که در ماه رمضان پخش می‌شود، باز هم براین موضوع تاکید شده است. <زیرزمین> در شبکه سوم، <بوی خوش زندگی> در شبکه پنج و <آخرین گناه> در شبکه دوم نیز از این نگاه غافل نبوده‌اند. ‌ 
رویکرد مذهبی در <صاحبدلان> کنش‌ها را در مسیر خیر و شر ازلی و ابدی قرار می‌دهد، تا در این رویارویی خیر در نهایت پیروز میدان باشد؛ هرچند این پیروزی با فراز و نشیب روبه رو خواهد شد. بنابراین روابط و شخصیت‌ها نیز با دسته بندی به سیاه و سفید در این رویارویی شرکت می‌کنند و احتمالا برخی از این افراد که سیاهی در سفیدی خود راه داده‌اند، به جنگ آن خواهند شتافت و با پذیرفتن تحول سفید کامل خواهند شد. این رویکرد نیز باتوجه به حاکمیت روانشناسی بر روابط آدم‌های معاصر تا حدی زمینه نقد سازنده را بر روابط آدم‌های نمایش و سریال وارد خواهد کرد. آدمی در شکل معمول خود در برگیرنده طیف‌های رنگی متفاوت است و نمی‌توان نظر مطلق درباره آدم‌های امروز صادر کرد. ‌ 
آنچه بیش از هر چیزی در <صاحبدلان> قدرت نمایی می‌کند، انتخاب بازیگران است؛ البته بازیگران با بازی خود براین قدرت نمایی افزوده‌اند. ‌ 
حسین محجوب در نقش خلیل تبدیل به شخصیتی ماندگار می‌شود. او مدام در چالش با درون خود است و یک لحظه نیز از قرآن و باورهای موجود در آن غافل نیست. او با تکیه بر قرآن درصدد است تا دینا را در حد و اندازه خود تغییر دهد. این چالش با خود است که بر قدرت بازیگری حسین محجوب می‌افزاید که یک لحظه نیز از حس‌ها، میمیک‌ها، لحن‌ها و ریزنقشی‌های بازی‌اش غفلت نکند. او مدام با حس‌های متفاوت گلاویز می‌شود و این پاساژ‌های حسی از خلیل به عنوان یک شخصیت تاثیرگذار تصویر قابل درکی را در قاب کوچک هویدا می‌سازد. حسین محجوب در کارهای سینمایی خود نیز با بازی زیرپوستی و چالش درونی باعث جذب مخاطب می‌شد اما این بار عصبیت درونی او با انرژی افزون‌تری لحظات حسی و عصبی بیشتری را در اختیار تماشاچی تلویزیون می‌گذارد، تا در این ارتباط که منجر به همذات پنداری نیز می‌شود، کنش حسی یا تاثیر مطلوب مذهبی اتفاق می‌افتد؛ مگر آنکه تماشاچی از ابتدا با کنش منفی اصلا رغبتی به دنبال کردن سریال نشان نداده باشد. ‌ 
ثریا قاسمی که در سال‌های اخیر تبدیل به یکی از چهره‌های فعال تصویری شده و بازی‌های چشمگیری نیز بروز داده است، این بار نیز از این اتفاق بهترین بهره را برده تا یکبار دیگر در ارائه نقش مادر ضمن متفاوت عمل کردن، تاثیر بیشتری نیز ایجاد کند. او در نقش همسر جلیل و در جبهه  خیر قرار گرفتن، درصدد برمی‌آید با رجوع به باورهای مذهبی ضمن نجات خود، فرزندانش را نیز از دایره بدبختی‌ها و بلایای آسمانی برهاند. همین نکته است که می‌تواند جلای تازه‌ای به بازی ثریا قاسمی ببخشد. او تبدیل به زنی می‌شود که با دعای خلیل شفا می‌یابد و از بستر بیماری برمی‌خیزد. حالا این نکته نویدبخش نجات او و بقیه اهل خانه‌اش خواهد بود. البته سماجت و درگیری‌های جلیل نیز چالش‌بین این شخصیت‌ها را مضاعف می‌گرداند. ثریا قاسمی با لمس و درک موقعیت و توجه به روابط موجود در بطن اثر از عهده این مهم به خوبی برمی‌آید که در نهایت بازی قابل باوری را مقابل دوربین تصویر کند. ‌ 
محمدکاسبی نمی‌تواند از بازی نسبتا کلیشه شده‌اش در <صاحبدلان> فاصله بگیرد. او طوری رفتار می‌کند که در <خوش رکاب( >علی حاتمی) یا در <پدر( >مجید مجیدی)‌بازی کرده است. او نقش یک پدر مستبد و زورگو را بازی می‌کند که این بار به جنگ باورهای دینی می‌رود. همین موقعیت می‌توانست احتمال رفتارها و کنش‌های متفاوتی را برای کاسبی فراهم سازد که این بازیگر از این نکته آشکار کاملا چشم‌پوشی کرده است. در نتیجه بازی او کاملا تیپیکال و با پیروی از کلیشه‌های سابق بازیگری‌اش به سرانجام رسیده است. مهرانه مهین ترابی نیز برخلاف نقش‌های قبلی‌اش نمی‌تواند حضور پررنگی داشته باشد. بازی او در سریال‌های طنز و پرنشاط بیشتر نمود می‌یابد. بازی در یک موقعیت با کنش‌های عقیدتی که بسترسازی آن با بازی‌های حسی‌تر و درونی‌تر همراه باید باشد، مانع از بروز توانایی‌های بازی این بازیگر توانمند شده است. بنابراین مهرانه مهین ترابی با یک بازی معمولی حضور خود را در مجموعه <صاحبدلان> ثبت می‌کند. ‌ 
از میان چهره‌های جوان‌تر می‌توان به بازی باران کوثری (دینا)، پوریا پورسرخ (شاهین)‌و حمید ابراهیمی (محمود) که با پرهیز از برخی از اشتباهات، بازی قابل قبولی را ارائه کرده‌اند اشاره کرد.  باران کوثری تا پیش از ضربه خوردن و فرود در چاه بازی مطلوبی را ارائه می‌کرد. او <دینا> را به عنوان یک دختر پایین شهری و پایبند به اصول مذهبی و در عین حال روشنفکر درآورده بود و متاسفانه پس از آن که باید دچار فراموشی خاطرات بشود، نتوانست به نقش پروبال بدهد. به عبارتی دوپارگی در بازی او لمس می‌شد و او پس از این خیلی معمولی و گاهی نیز با اشکال بازی خود را پیش آورده است. ‌ 
حمید ابراهیمی جنب و جوش زیادی صرف بازی‌اش کرده و می‌خواهد با این نقش‌آفرینی خودی جلوی دوربین نشان بدهد و موفق هم می‌شود. پوریا پورسرخ نیز در ایفای نقش شاهین موفق می‌نماید، اما آنچه بازی این دو بازیگر را تهدید می‌کند همانا به دام کلیشه افتادن است. برزو ارجمند نیز در ارائه نقش رامین از حدمعمول پا را فراتر نمی‌گذارد تا نقش ویژه‌ای را تثبیت کند. ‌
انتهای خبر // روزنا - وب سایت اطلاع رسانی اعتماد ملی//www.roozna.com




نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدتاجیک ( یکشنبه 85/8/7 :: ساعت 10:14 عصر )
»» دیدار با حسین دهلوی ـ استاد نامدار موسیقی-سما بابایی

میان پنجره و دیدن فاصله است

سما بابایی:

به خاطر میهمانی افطاری که در خانه موسیقی برگزار است، قرارمان یکی، دو ساعت جلوتر می افتد. از دو سال پیش دیگر او را ندیده ام و استاد «حسین دهلوی» هنوز چقدر دلنشین است با همه رنجیدگی ای که دارد. «میان پنجره و دیدن همیشه فاصله است».

و چه فاصله ای است میان این همه اشتیاق که بار دیگر در کنار نامی، چهره ای و استادی نشسته ای که تاریخ به راحتی از کنار نامش نخواهد گذشت و افسوسی که از شنیدن این حرف ها وجود دارد که گفته اند «هنرمند را قدر دانند و بر صدر نشانند» و این پیرمرد را نه قدر دانسته اند و نه بر صدر نشانده اند.

در خانه ای پذیرایی می شوم که هارمونی رنگ ها، سازها و طرح هایش همه حکایت از اندیشه ای دارد که یکی از پایه های موسیقی ایران را تشکیل داده اند.

می گویند آنجا که کلام از ادای معنا باز می ماند، موسیقی آغاز می شود؛ اما حتی موسیقی هم باز می ماند برای بیان آنچه در مصاحبت با این هنرمند مشاهده خواهی کرد، پس گزیر و ناگزیر «چشمم به روی هر چه می لغزید، آن را چو شیر تازه می نوشید».

«ما زیر ضربه هستیم، 60-70 سال از عمرمان را روی موسیقی گذاشتیم؛ اما متاسفانه هیچ اثری نداشت». اینها را در ابتدای سخن می گوید. از اجرای باله «بیژن و منیژه» که یک موسیقی توصیفی است در لندن خبر می دهد و با افسوس می گوید؛ «ای کاش این آثار در ایران اجرا می شد؛ اما متاسفانه در کشور ما موسیقی قرن هاست که جایگاه خود را از دست داده است».

عکس بزرگی از پدر استاد به همراه تاری که همیشه همراهش بوده است بر دیوار خودنمایی می کند. پدر استاد از شاگردان «شهنازی» بود و بنابراین گوش او از کودکی به ظرایف موسیقی ایرانی آشنا شد و خود در زمینه تکنیک های بین المللی موسیقی نیز به آگاهی رسید؛ «از آنجا که پدرم خود اهل موسیقی بود از کودکی موسیقی کار می کردم؛ اما از آنجا که اعتقاد دارم موسیقی و سایر هنرها نشان دهنده رشد فرهنگی و وضع اجتماعی هر ملت هستند، در جوانی به این نتیجه رسیدم که موسیقی قدیم ما به تنهایی نمی تواند با شرایط زندگی اجتماعی ما هماهنگ باشد، بنابراین، تلاش های زیادی کردم تا موسیقی سنتی را با شرایط روز هماهنگ کنم و در این رابطه تنها به ذوق خودم اکتفا نکردم و گفتم باید رفت و یاد گرفت. با زحمت زیاد یک معلم تحصیلکرده پیدا کردم و از سال 1332 نزد استاد «حسین ناصری» کار کردم، بعد یک استاد از اتریش به دعوت دانشگاه تهران به ایران آمد با نام پروفسور توماس کریستین داویه که مدتی نیز با او کار کردم».

و بدین ترتیب، استاد در هر دو زمینه موسیقی ایرانی و کلاسیک مطالعات و فعالیت های بسیاری انجام داد و حالا کسی که تاکنون قطعات بسیاری در زمینه موسیقی ملی و محلی ایران برای ارکستر، آواز و ارکستر، سازهای تکنواز و ارکستر نوشته و اپراهایی چون خسرو و شیرین (با نگاهی به داستان نظامی گنجوی)، بیژن و منیژه (براساس داستان شاهنامه) و اپرای مانا و مانی (به مناسبت روز جهانی کودک در سال 1979) تصنیف کرده، با «افسردگی» دست و پنجه نرم می کند؛ «افسرده ام که چرا چنین شغلی را انتخاب کرده ام؛

مشکلات کار موسیقی در ایران زیاد است و راه حلی برای آن وجود ندارد؛ به موسیقی ای که این همه ارزشمند است به دیده تحقیر نگاه می شود و به همین خاطر موسیقی ها تا این اندازه عقب است، چون همیشه جلوی آن را گرفته اند در حالی که فعالیت در زمینه شعر آزاد بوده و بنابراین ما بیش از پنج هزار شاعر صاحب دیوان داریم و صدها شاعر بزرگ».

بعد از درگذشت استاد صبا (1336) رهبری ارکستر شماره یک هنرهای زیبا به دهلوی واگذار می شود و او از زمانی که نخستین تصانیف خود را در زمینه موسیقی ایرانی آغاز می کند از تعدادی از سازهای ایرانی نیز به طور مستقل بهره می گیرد؛ سخن از آن روزها که به میان می آید، استاد شوری تازه می گیرد؛ «ما در سالن های مختلفی برنامه داشتیم.

تالار رودکی (وحدت)، فرهنگ، دانشگاه ها و بسیاری از کشورهای خارجی؛ در یکی از سفرهایم به افغانستان، تعدادی از اهالی موسیقی آنجا تم ها و آهنگ های خودشان را به من دادند که من از روی آنان قطعه ای نوشتم؛ در سال 1336 هم اثری برای 10 تار و ارکستر نوشتم که چند وقت پیش این اثر ضبط شد. البته ضبطش چندان خوب نیست و می خواهم بالانس صدای سازها را در آن تغییر بدهم».

می خندد و می پرسد که شما سال 1336 چند ساله بودید؟ بعد خودش جواب می دهد؛ «به حتم آن موقع هنوز به دنیا نیامده بودید؛ اما فکر کنید بعد از این همه سال من هنوز خودم نمی توانم ارکستری مستقل تشکیل دهم و این آثار را همان طور که دوست دارم، ضبط کنم. آخر با حقوق بازنشستگی که نمی شود این کارها را کرد، انجام این کارها نیاز به حمایت های دولتی دارد که آن هم فعلا امکان پذیر نیست».

ارکستر استاد دهلوی آن سال ها برنامه های متعددی به همراه خوانندگانی چون خاطره پروانه، احمد ابراهیمی و تعدادی دیگر اجرا کرده و همزمان با افتتاح تلویزیون نیز نخستین ارکستری بود که در آن به اجرای برنامه پرداخته است.

تا به حال چند بار این جمله را از هنرمندان مختلف شنیده اید که آثاری که خلق کرده اند برایشان حکم فرزندانی را دارد که نمی توانند بگویند کدام یکشان را بیش از بقیه دوست دارند و حالا این استاد ارجمند هنوز بسیاری از فرزندانش را به چشم ندیده است و این دردی است بس بزرگ؛ «مثل مادری هستم که 28 سال است فرزندش را به دنیا آورده، اما هنوز نتوانسته آن را ببیند».

نمی توانی پای صحبت های استاد حسین دهلوی بنشینی و از افسوس عدم اجرای اپرای «مانا و مانی» در او اثری نبینی؛ «حدود 30 سال پیش یونسکو به مناسبت روز جهانی کودک اعلام کرد که هر کشوری هدیه ای برای کودکان جهان بفرستد. من هم این اپرا را نوشتم و سه سال شبانه روز رویش کار کردم.

می خواستم اثری آموزنده برای بچه ها باشد. در این اپرا همیاری و کمک کودکان را آموزش دادم و اینکه اگر همبستگی وجود داشته باشد، می توانند بر مشکلات فایق آیند. این اپرا داستان زندانی شدن بره ای توسط «لـله گرگه» است که سرانجام دوستانش او را نجات می دهند».

کلامش بار دیگر بوی حسرت می گیرد. توضیح می دهد که بارها با مقامات فرهنگی در این خصوص صحبت کرده که اگر این اثر به شکل صحیحی اجرا شود، می تواند معرف خوبی برای فرهنگ و موسیقی ما باشد؛ «ما هنوز برای بسیاری ناشناخته ایم و بنابراین اگر امکاناتی فراهم شود تا این آثار جهانی شوند، خیلی ها دیگر فکر نمی کنند که ما هنوز شتر سواریم، اما متاسفانه انگار قرار نیست این اتفاق بیفتد ضمن اینکه در این اثر باید صدای زن وجود داشته باشد که می گویند قدغن است و ما می گوییم نوای زن نخستین صدایی است که هر انسانی از بدو تولد آن را می شنود و به آن خو می گیرد. اجرای این اپرا همچنین مستلزم صرف هزینه های بسیاری است که کسی تمایل به صرف آن ندارد».

البته چندی قبل «نادر مشایخی»، رهبر ارکستر سمفونیک تهران، اعلام کرد که قرار است بخش هایی از این اپرا توسط ارکستر به اجرا درآید؛ اما استاد به این موضوع هم امید چندانی نبسته است؛ «در اپرا فقط کلام ترجمه می شود، بنابراین اگر اپرایی با آگاهی کامل و از روی استاندارد نوشته شده باشد، همه جای دنیا، یعنی هر جایی که صاحب ارکستر سمفونیک باشد، قابل اجراست؛ برای مثال، من براساس «بیژن و منیژه» یک موسیقی توصیفی نوشتم که هنرمندان کشورهایی مثل انگلیس و فرانسه که قسمت هایی از آن را شنیده بودند، از من برای اجرای آن اجازه خواستند».

حسین دهلوی تقریبا 10 سال به عنوان رئیس هنرستان موسیقی فعالیت کرد و در این مدت شاگردان بسیاری را پرورش داد که هم اکنون تعداد زیادی از آنان از چهره های مطرح و شناخته شده موسیقی ایرانی هستند. در همین هنرستان بود که او با همسرش خانم «سوسن اصلانی» پیمان زناشویی بست.

«موسیقی هنری است که اگر از کودکی روی آن کار نشود، توفیقی پیدا نخواهد کرد. در این بین تنها پدر و مادران هستند که می توانند بفهمند آیا کودکانشان صاحب ذوق موسیقی هستند یا نه، البته وقتی هنری در جامعه اعتبار نداشته باشد، کودکان هم نمی خواهند به راهی بروند که آینده آن نامعلوم است. من به پسر خودم وقتی می خواست موسیقی را به عنوان رشته تحصیلی خود انتخاب کند، گفتم که تو نسل سوم از خانواده ما هستی که به خاطر موسیقی ضربه خواهد خورد».

اینها را می گوید، عینک را از چشم در می آورد و اندکی چشم هایش را می مالد تا خستگی در کند، چیزی به افطار نمانده است و او راه زیادی تا خانه موسیقی در پیش دارد؛ اما بار دیگر تاکید می کند؛ «نباید قدرت موسیقی را نادیده گرفت بخصوص برای کودکان، موسیقی بهترین وسیله آموزشی برای کودکان است، اصلا نباید به شکل مستقیم به کودکان نصیحت کرد بلکه باید از طریق نمایشنامه، اپرا و داستان به کودکان آموزش داد؛ البته نمی شود ادعا کرد که تمام کودکانی که موسیقی کار می کنند، نظم پذیر می شوند، اما بدون شک برای بسیاری این اتفاق می افتد چراکه موسیقی با نظم همراه است».

«مانا و مانی» اگرچه بعد از این همه سال در ایران اجرا نشده، اما بخش هایی از آن در آلمان، اتریش، انگلستان و فرانسه ضبط شده است؛ «تا به حال آواز هیچ گرگی در دنیا ساخته نشده است. معمولا خود کشورها و حکومت ها از آثار فرهنگی شان دفاع می کنند، اما درباره این اپرا این اتفاق که نیفتاده است هیچ، من سه سال و نیم پیش کانادا بودم با دفتر یونسکو در ایران تماس گرفتم که من می توانم این اثر را به مرکز اپرای کانادا معرفی کنم، اما اگر این اتفاق از طرف شما بیفتد، رسمیت بیشتری خواهد داشت.

آنان نیز به بخش فرهنگی سفارت ایران در کانادا ارجاع دادند؛ الان سه سال و نیم از آن روز می گذرد (بلند می شود و نامه ای را می آورد که حکایت از همین موضوع دارد) تا الان هیچ خبری نشده است. یکی از مهمترین دلایل این موضوع این است که هیچ گاه خود اهالی موسیقی در راس امور موسیقی قرار نگرفته اند، مگر نه اینکه تنها یک پزشک می تواند رئیس بیمارستان باشد، چرا درباره موسیقی این اتفاق نمی افتد؟» و همه این شرایط است که استاد را سال ها وادار به سکوت کرده است؛ «نتوانستم کار جدیدی بکنم، اگر همین آثار اجرا شود، برایم کافی است».



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدتاجیک ( یکشنبه 85/8/7 :: ساعت 9:42 عصر )
»» نصرت کریمى درگفت‌وگو با حیات نو:عروسک که عاشق نمى‌شود!


بخش اول
نصرت کریمی که حالا‌ برف بر موهایش نشسته است در طولا‌نی‌ترین شب زمستانی سال 1303 به دنیا آمد.
کریمی از جمله هنرمندانی است که در حوزه‌های متفاوت از جمله بازیگری، کارگردانی تئاتر و سینما، انیمیشن، گریم و ساخت صورتک و مجسمه کار کرده است. حالا‌ هم در کارگاهش که در مجاورت آپارتمان مسکونی‌اش قرار دارد، میان حجم وسیعی از صورتک‌هایی که به دیوار چسبانده و گل‌های زیبایی که کنار ایوان و داخل اتاق کنار هم چیده شده‌اند یا آویزی که از سقف آویخته، به مرور خاطراتش می‌پردازد.
تمام صورتک‌های این خانه، همه نشانی از نگاه طنزپرداز نصرت کریمی را در خود دارند. این هنرمند، سال‌ها پیش نخستین انیمیشن ایران را با نام «زندگی» ساخت و حالا‌ از پس این همه سال، در مراسم روز جهانی انیمیشن که از 7 تا 9 آبان ماه در سینما تک موزه هنرهای معاصر برگزار می‌شود، انجمن فیلمسازان انیمیشن ایران «آسیفا» نکوداشتی از این استاد پیشکسوت به جا می‌آورند.با نصرت کریمی به گذشته باز گشتیم. به خانه‌ای قدیمی و عروسک‌های مادرش و... که در پی می‌آید.
 
مریم منصوری-ابتدا بفرمایید که «نصرت کریمی» از چه پایگاه خانوادگی برخاسته است؟
من متولد 1303 هستم. شب یلدا. خانواده ما از طرف مادری و پدری، اهل بازارو کاسب کار بودند و کالا‌های خرازی را از خارج وارد می‌کردند. از طرف پدری هم، یا جد و آبادم، یخچالی بودند یا نانوایی. طبقه متوسط.
چه شد که در این میان، شما به هنر گرایش پیدا کردید؟
دایی مادر من، اسدالله خان عبیدی خیلی خوب ساز می‌زد. تار و کمانچه می‌زد و از شاگردان میرزا عبدالله بود و به همین خاطر نام فامیلش را عبیدی گذاشته بود. من بچه که بودم تار زدنش را دیده بودم که در اتاق ارسی می‌نشست و می‌زد. اما از لحاظ ژنتیکی، یک استعداد هنری هم از پدر مادرم به ارث برده‌ام که خیلی به گل‌پروری علا‌قه داشت. نه تنها گل‌پروری، بلکه خلا‌قیت هم به خرج می‌داد و آن زمان‌ها شمشادها را تربیت می‌کرد و سه طبقه پرورش می‌داد. مادر من هم از او به ارث برده بود و من از مادرم. علا‌وه بر این، مادرم در زمینه خیاطی هم استعداد عجیبی داشت که من هم این فن را از او به ارث برده‌ام. از تکه پارچه‌ها، عروسک‌هایی درست می‌کرد که گاهی فکر می‌کردند آنها را از اروپا آورده‌اند.
چه جوری؟
مثلا‌ از آستر عبای پدرم که پوست بره بود و کهنه شده بود، برای من یک بزغاله درست کرد که توی پاهاش هم چوب گذاشته بود و به جای چشم‌هایش، دکمه. همه فکر می‌کردند آن را از مغازه‌های گران قیمت لا‌له‌زار خریده‌ایم.
علا‌وه بر این، در جوانی‌اش ضرب هم می‌گرفت. ولی به 40 سالگی که رسید، گفت که گناه دارد و دیگر این کار را کنار گذاشت. پدرم کاسب‌کار بود. ولی خودش می‌گفت که در جوانی و پس از دوران مشروطیت گروه تئاتری داشته‌اند. جز مجاهدین مشروطیت هم بوده است. عکسش را من دارم که قطار فشنگ حمایل کرده است.
البته تئاتر آنها ادامه دهنده نمایش‌های پس از دوران ناصرالدین شاه بوده که نشات گرفته از نمایش‌های روحوضی بود و داستان‌های ایرانی را روایت می‌کردند. در خانه‌ها دوره داشتند و برنامه‌هایی از این قبیل را برای تفریح خودشان اجرا می‌کردند. فارغ از این، پدرم آدم بذله‌گویی بود و لطیفه‌های خیلی قشنگی می‌گفت. من از پدر و مادرم این میراث را گرفته‌ام. در بچگی هم مادرم برای من یک تنبک گلی از یک یهودی دوره‌گرد خریده بود و من صبح تا شب لب باغچه نشسته بودم و مدام تالا‌پ تولوپ می‌کردم. آنقدر زدم تا بالا‌خره یاد گرفتم. یکی از دوستان پدرم به نام «رضاخان باربد» استاد کمانچه بود و گاهی که به خانه ما می‌آمد، من در سن 5، 6 سالگی با کمانچه او ضرب می‌گرفتم.
هنوز هم گاهی در محفل‌های خانوادگی‌مان ضرب هم می‌گیرم.
در چه منطقه‌ای زندگی می‌کردید؟
در جنوب شرق تهران. من متولد قنات‌آباد هستم. نزدیک بازارچه خانی آباد. خانه‌ای که من در آن متولد شده‌ام، هنوز همانطور مانده است.
شروع فعالیت‌های هنری‌تان از چه زمانی بود؟
من پسرخاله‌ای داشتم به نام مرحوم سید محمد جزایری که در خانواده ما، مدرن بود. زبان فرانسه می‌دانست و موقعی که فیلم‌های صامت را در خیابان مولوی نمایش می‌دادند، او مترجم سینما بود. کنار صحنه می‌ایستاد و موضوع فیلم را برای تماشاگران تعریف می‌کرد. آن موقع خانه ما روبه‌روی سینمای تمدن بود. من می‌رفتم دم سینما می‌ایستادم تا او بیاید و دستم را بگیرد و با خودش به سینما ببرد. آن موقع هفته‌ای یک دفعه فیلم‌ها عوض می‌شد و من یک فیلم را 7 دفعه می‌دیدم. بعد می‌آمدم برای بچه‌های محل تعریف می‌کردم. وقتی در بزرگسالی، 30 سالم بود به اروپا رفتم و رشته سینما را خواندم، متوجه شدم بسیاری از فیلم‌های تاریخ سینما را در کودکی دیده‌ام.
عاشق چارلی چاپلین هم بودم. مثل او راه می‌رفتم و... فقط ظاهر بازی‌های او را می‌دیدم و در خیال کودکی به عمقش نمی‌رفتم. به جز این تئاترهای روحوضی را هم دوست داشتم.
آن موقع خانواده ما تئاتر نمی‌رفت. تئاترها در لا‌له‌زار و گراند هتل بود و بلیط‌ها هم گران که با وضع خانواده ما جور درنمی‌آمد. ولی نمایش‌های روحوضی را در عروسی‌ها دیده بودم. دسته «موید» و «ذبیح‌الله معاهدی» و «حبیب سلمانی» بازی می‌کردند و من خیلی مبارک را دوست داشتم. بعدها فهمیدم که چقدر خصوصیات شخصیت کاکا سیاه مطرب‌ها، شبیه ولگرد چاپلین است. اشتراک‌های زیادی دارند. هر دو پول ندارند، زور ندارند، باید به حرف یک بزرگ‌تری گوش بدهند و هر دو باهوش‌تر از آن بزرگ‌تر هستند. با مشکلا‌ت هم که برخورد می‌کنند با اتکا به زیرکی‌شان، گلیم‌شان را از آب بیرون می‌کشند و در نهایت هم پیروز می‌شوند.
فکر می‌کنم شما از همدوره‌ای‌های عزت‌الله انتظامی‌در هنرستان صنعتی بوده‌اید.
بله. من ابتدایی‌را که تمام کردم. پدرم با وجود آنکه کاسب‌کار بود، دوستان روشنفکر هم داشت، آنها به او گفته بودند که به علا‌یق فرزندت توجه کن. به همین دلیل هم از همان ابتدا به من گفت: اگر می‌خواهی کار کسب و تجارت بکنی به مدرسه دارایی برو! اگر می‌خواهی در ادارات دولتی رشد کنی، برو دارالفنون و اگر به هنر عشق داری به مدرسه صنعتی برو! مدرسه صنعتی مدرسه‌ای بود که آلمان‌ها در خیابان قوام‌السلطنه آن را پایه‌گذاری کرده بودند. هنوز هم هست. آنجا آهنگری داشت و نجاری و برق. پدرمن نمی‌دانست که صنعت با هنر فرق دارد. من هم که کودک بودم. آن موقع من نقاشی می‌کردم. برادرم هم، علی‌کریمی، مینیاتوریست بود و شاگرد کمال‌الملک. برادرم روی من اثر می‌گذاشت و من نقاشی هم می‌کردم. از طرف دیگر با بچه‌های محل، یک گروه تئاتر داشتیم که من علا‌وه بر بازی، لباس‌ها و تاج پادشاه را درست می‌کردم و بچه‌ها را گریم هم می‌کردم. از طرف دیگر، از گل باغچه هم همیشه مجسمه می‌ساختم. کلا‌س چهارم ابتدایی، یک مجسمه فردوسی ساختم و به مدرسه بردم. آن زمان، علی اصغر حکمت، رییس وزارت معارف بود و نمایشگاهی از آثار دانش‌آموزان برگزار کرد و من هم در آن شرکت کردم که تشویق‌نامه‌ای هم از طرف علی‌اصغر حکمت دریافت کردم، اما درمدرسه صنعتی به ما یک تکه آهن می‌دادند و می‌گفتند. بساب! طبیعی است که من از این کار خوشم نمی‌آمد و جزو تنبل‌ترین شاگردان مدرسه صنعتی بودم که با معدل 10 و 11 قبول می‌شدم. طوری که بعد از سال اول و دوم افسرده شدم و فکر می‌کردم که آدم بی‌استعدادی بوده و از همه عقب هستم. در مدرسه صنعتی، میزهای بلندی برای شاگردان قدبلند وجود داشت و همینطور میزهای کوتاه، برای شاگردان قدکوتاهی مثل من. من می‌رفتم سرمیز بلندها، یک پیت بنزین زیرپایم می‌گذاشتم و می‌رفتم بالا‌ تا سوهان‌کاری کنم. در این حالت سوهان، موازی چشمم بود. این جور کار کردن، باعث خنده دانشجوها می‌شد. یه روز همین طور که من سوهان‌کاری می‌کردم، یک دفعه دیدم خنده روی صورت این بچه‌ها ماسید. دیدم مهندس اولیایی از دفتر به طرف من می‌آید. می‌دانستم اگر بیاید یک پس‌گردنی به من می‌زند که دهنم به گیره گنده میز می‌خورد و دندان‌هایم داخل دهنم می‌ریزد. از ترسم سرم را به گیره چسباندم و گیره را سفت بغل کردم تا اگر کتک خوردم، دندان‌هایم صدمه نبیند. کم‌کم از نگاه بچه‌ها احساس کردم که انگار اولیایی پشت سر من ایستاده است. به تدریج خنده به لب بچه‌ها آمد و فهمیدم که او هم خندیده است. بعد دور زد و آمد رو به روی من ایستاد و کوشش کرد با به مسخره گرفتنم، مرا تنبیه کند و گفت: بخندید! بخندید بهش! بعد رو کرد به من و گفت: توجات هنرستان صنعتی ایران و آلمان نیست. می‌دونی جای تو کجاست؟ اول لا‌له‌زار، یک کوچه بن‌بست است، سمت چپ! سر این کوچه یک پلا‌ک برنجی است، روی آن نوشته هنرستان هنرپیشگی. تو جات اونجاست.
من همان روز به آنجا رفتم. اما ثبت‌نامم نکردند.
گفتند باید تصدیق نهم را داشته باشی. اتفاقا معلمین آنجا رفیع خان حالتی و مصیری و ... بوده که شاگردان کمال‌الملک بودند و با برادر من هم دوست بودند و واسطه شدند تا من به صورت مستمع‌آزاد سرکلا‌س بیایم. پس از آن من چهار بعدازظهر از مدرسه صنعتی می‌آمدم و می‌رفتم به هنرستان هنرپیشگی تا هشت شب. بعد به خانه می‌رفتم. سه ماهی که گذشت، دیدم که یک عده از تجدیدی‌ها آمده بودند تا دوباره امتحان آخر سال بدهند. دیدم سئوال‌هاشان هم خیلی سخت نیست. شش ماه که گذشت من پیش میرزا سیدعلی خان نصر که رییس هنرستان هنرپیشگی و معاون وزیر پیشه و هنر هم بود، رفتم و گفتم من حاضرم با این تجدیدی‌ها، امتحان آخر سال بدم. گفت: تو مردش باش، ما امتحان می‌کنیم. امتحان دادم و با معدل 13 قبول شدم. دیدم که من، شاگرد تنبل هنرستان صنعتی، اینجا از همه جلوترم. شش ماهه، دوره دو ساله را تمام کردم. به این ترتیب واحدهای تئوری تمام شد و دیگر باید کار عملی می‌کردم و از کلا‌س آزاد شدم. در جنب هنرستان هنرپیشگی یک تئاتر هم بود. تئاتر کوچکی که فارغ‌التحصیلا‌ن هنرستان در آن بازی می‌کردند. در کنار آنها، تعدادی از هنرپیشگان حرفه‌ای هم حضور داشتند. این تئاترهمان است که بعدها تبدیل به تئاتر تهران شد و بعد سالن گراندهتل را گرفتند.
شما هم در آن تئاتر بازی کردید؟
من در آن گروه تئاتر هنرستان هنرپیشگی، هم نقش‌های کوچک بازی می‌کردم و هم در ارکستر جاز می‌زدم و هم گریمور بودم. آنجا کنعانی نامی‌بود که دکوراتور بود و گریمور و برق صحنه و .... زیر دست او گریم کردن را یاد گرفتم. البته گریم او چندان خوب نبود. ولی بلد بود که ریش بگذارد و پیر کند.
بعد از مدتی دیگر رل‌های اصلی را او گریم می‌کرد و رل‌های فرعی را من.
بعدها هم در «تئاتر تهران» زیردست «سیدعلی خان نصر» چند رل بازی کردم.
در سال 1321 تئاتر کشور درست شد که فقط تابستانی بود. ابتدای کوچه برلن که الا‌ن پاساژ شده است. یک خانه خیلی بزرگ را به تئاتر تابستانی تبدیل کرده بودند. برای اولین بار آن‌جا با من قرارداد بستند که 150 تومان به من بدهند که گریم و بازی کنم. نقش‌های بزرگی هم بازی کردم. در سه تفنگدار، یکی از تفنگدارها بودم و در امیر ارسلا‌ن، نقش «شمس وزیر» را بازی می‌کردم.
اولین باری که اسمم توی روزنامه آمد و به عنوان هنرپیشه مطرح شدم، همان سال 1321 بود. روزنامه «یزدان» هم مقاله‌ای راجع به کار من نوشت.
پس سابقه همکاری شما با «عبدالحسین نوشین» متعلق به چه دوره‌ای است؟
در سال 1319 یا 1320، سیدعلی‌خان نصر، «عبدالحسین نوشین» را به عنوان استاد به هنرستان هنرپیشگی دعوت کرد. یادم است که «مرحوم حالتی» که از استادان پیر آنجا بود و علا‌وه بر آن مجسمه‌ساز و کارگردان هم بود، آمد و به ما گفت: معلمی برای شما می‌آید که اگر از موهای سفیدم خجالت نمی‌کشیدم، سرکلا‌سش حاضر می‌شدم. ما سر کلا‌س نوشین که رفتیم متوجه شدیم که نحوه تدریسش با آنهای دیگر فرق می‌کند. تا قبل از آن تمام پیس‌های شکسپیر و مولیر و ... آداپته می‌شد و شخصیت‌ها اسم فارسی می‌گرفتند. اما نوشین نخستین‌بار نمایشنامه «ولپن» اثر «بن جانسون» را با اسم و لباس و دکور قرن 18 انگلستان به روی صحنه آورد و بسیار هم خوب بود. به طوری که آن زمان که تئاترها هفته‌ای یک شب، برنامه عوض می‌کردند، «ولپن» نوشین 20 شب با سالن پر از تماشاگر، اجرا شد.
شما در تئاتر فرهنگ هم با نوشین همکار بودید؟
در سال 1322 نوشین تئاتر فرهنگ را تاسیس کرد که همین تئاتر پارس فعلی است. روبه‌روی مسجد لا‌له‌زار و در آن شاگردان خودش را استخدام کرد که یکی از آنها هم من بودم. آن‌جا دستیار دکوراتور، گریمور و بازیگر بودم. البته اینجا باید نکته‌ای را بگویم که وقتی از «هنرستان صنعتی» آمدم به همشاگردی‌هایم نگفتم که به «هنرستان هنرپیشگی» می‌روم. چون آنها مسخره می‌کردند و می‌ترسیدم آبروم برود.
آن موقع‌ها به هنرپیشه‌ها، مطرب می‌گفتند. ما این قسمت از زندگی‌مان را پنهان می‌کردیم حتی به فامیل هم نمی‌گفتیم. زیرا باعث سرشکستگی می‌شد. یک روز که از مدرسه صنعتی بیرون آمدیم، بچه‌ها از من پرسیدند که چرا با ما نمی‌آیی؟ من گفتم: «به مغازه برادرم می‌روم.» آن موقع برادرم یک مغازه مینیاتورسازی در خیابان فردوسی داشت. اینها یک روز زاغ‌سیاه مرا چوب زده و متوجه شده بودند که من به هنرستان هنرپیشگی می‌روم. «قنبری»، «عزت‌الله انتظامی»، «محمدعلی جعفری» و «هوشنگ بهشتی» و چند نفر دیگر که اسم‌هایشان یادم نیست. یک روز که من سرکلا‌س نشسته بودم. دیدم که اینها قطار شده‌اند و از در هنرستان وارد شدند و ثبت‌نام کردند. اما در هر حال، در همکاری با نوشین چیزهای زیادی یاد گرفتم. نوشین تئاتر را از سطح ابتذال بالا‌ کشید و به حد دانشگاه رساند. سال 1325 به کوچه جامعه باربد رفت و تئاتر فردوسی را با سن گردان درست کرد. تئاتر فردوسی سال 1326 با نمایشنامه «مستنطق» افتتاح شد تا 15 بهمن 1327 که در دانشگاه به شاه تیراندازی کردند، این تئاتر ادامه داشت. ولی چون نوشین عضو حزب توده بود، نوشین را به زندان بردند و تئاتر به هم خورد. در زمان مصدق، دو مرتبه گروه تئاتری نوشین با همراهی «لرتا»، همسر نوشین با آقای «عمویی» تئاتر سعدی را در شاه‌آباد درست کردند. آن زمان نوشین زندان بود و بعد هم مخفیانه فرار کرد و به شوروی رفت. تئاتر سعدی هم ادامه داشت. از سال 29 برنامه اجرا کرد تا کودتای 28 مرداد که تئاتر را آتش زدند و هنرپیشه‌ها را هم گرفتند، زندانی کردند و عده‌ای دیگر هم فرار کردند و به اروپای شرقی رفتند. اما من 15 بهمن 1331 برای تحصیل به اروپا رفتم.
از این سفر بیشتر بگویید؟
آن موقع با یکی از هنرپیشگان همین تئاتر به نام «اعلم دانایی» ازدواج کردیم و با هم‌دوتایی به ایتالیا رفتیم. چون او قبلا‌ هم در ایتالیا اپرا خوانده بود و زبان ایتالیایی هم می‌دانست، به من خیلی کمک می‌کرد. شش ماهی در ایتالیا بودیم و سپس به اتریش رفتیم.
در ایتالیا سفیر ایران که با برادر من دوست بود، من را به «ویکتور دیسکا» معرفی کرد. «دیسکا» به معاونش نوشت که به «چینه چیکا» بنویسید که این، دستیار من است. ولی من دستیار نبودم. فقط تماشاگری می‌کردم و به این ترتیب اجازه داده بود که سرکارش بروم. و آن موقع داشت «ایستگاه مرکزی» را دوبله می‌کرد. من سر دوبله که رفتم یاد گرفتم که کارگردان چگونه با آنها کار می‌کند.
پس از آن سرصحنه فیلم‌هایی که «دیسکا» به عنوان بازیگر در آنها حضور داشت هم می‌رفتم. خیلی ازش کار یاد گرفتم. یاد گرفتم که از هنرپیشه غیرحرفه‌ای چطور کار بکشم. بعدها وقتی که در ایران فیلم ساختم، هنرپیشه‌های غیرحرفه‌ای هم در فیلم‌های من وجود دارند که نقش‌های بزرگ دارند. اگر بخواهم ساده بگویم، اصل قضیه این است که با هنرپیشه غیرحرفه‌ای باید پلا‌ن‌های کوتاه گرفت و نه پلا‌ن‌های طولا‌نی. دوم اینکه، صدا را سرصحنه نمی‌توان گرفت. چون اینها فن بیان ندارند و باید یک نفر به جای آنها حرف بزند. سوم این‌که در لا‌نگ شات‌ها، هنرپیشه غیرحرفه‌ای با حرفه‌ای، هیچ فرقی ندارد. فقط در کلوزآپ‌ها هست که حالت روحی هنرپیشه باید در چشم‌هایش منعکس شود. آنجا دیسکا از بازیگری خودش استفاده می‌کرد و از زندگی خود آنها استفاده و به آنها تلقین می‌کرد.
بعد چه شد؟
از اتریش به چکسلواکی رفتم. می‌خواستم تئاتر عروسکی بخوانم.
چرا عروسکی؟
من در تئاتر که بودم از یک چیز خیلی رنج می‌بردم و آن اینکه هنرپیشه‌ها به هم حسادت می‌کردند. چرا این نقش را به فلا‌نی دادید و... همیشه یکسری رقابت‌های غیر خردمندانه در این موارد وجود داشت، که کار را لنگ می‌کرد. در همان زمان برادرم سفر دوماه‌ای به روسیه داشت برای دیدن موزه‌های آنجا. وقتی که برگشت از تئاتر عروسکی «ابراتسف» خیلی تعریف کرد که عروسک‌ها مثل آدم‌ها حرکت می‌کنند. لزگی می‌رقصند. کارگری که پروژکتور را می‌چرخاند. آن هم عروسک است. این قصه برای من خیلی جالب بود. فکر می‌کردم اگر عروسک‌ها به جای آدم‌ها به روی صحنه بیایند. دیگر نه دعوا می‌کنند نه دیر می‌آیند، نه عاشق می‌شوند. از همان موقع گفتم که من باید بروم این تئاتر عروسکی را یاد بگیرم. در حالی‌که نه پول داشتم و نه نظام وظیفه رفته بودم. 10 سال طول کشید که معافی نظام وظیفه گرفتم و پول‌هایم را هم جمع کردم. آن زمان از تئاتر خیلی پول درمی‌آوردم. سال 1329، دو هزار تومان حقوقم بود که در همان زمان، این مبلغ حقوق یک وزیر بود. برای اینکه بهترین گریمور ایران بودم. بازیگر خوبی هم بودم. هزار تومان بابت بازی می‌دادند و هزار تومان هم بابت گریم. گریمورهای دیگر، دویست، سیصد تومان حقوق داشتند. من در طی آن زمان، از همه آنها جلو زدم. البته یک کتاب هم به نام «درون و برون» منتشر کردم که حالا‌ کمیاب شده است. در این کتاب توضیح داده‌ام که چگونه اخلا‌ق روی چهره انسان منعکس می‌شود. خلا‌صه پول‌هایم را جمع کردم. دو هزار تومان که می‌گویم با پانصد تومان آن، شاهانه زندگی می‌کردم. خلا‌صه با پس‌اندازی که داشتم، 20 قالیچه خریدم. پدر زنم هم به جای جهیزیه، 20 تا قالیچه به ما داد و همین سرمایه ما برای رفتن به اروپا شد.
به هر حال من به چکسلواکی به خاطر تئاتر عروسکی رفتم. البته سال اول که فقط زبان می‌خواندم. بعد از آن بورسیه گرفتم برای ادامه تحصیل، ضمن آنکه به دانشکده تئاتر عروسکی رفتم و در کلا‌س‌های عملی شرکت می‌کردم و در تئاتر ملی هم گریم را تکمیل کرده و روزها هم زبان می‌خواندم.
یک روز، معلم تئاتر عروسکی‌مان گفت: «کارایزمان» یک فیلم عروسکی به نام «رویا» ساخته و ما به استودیو فیلم عروسکی می‌رویم تا آن را ببینیم برای اولین بار من در سن 31 سالگی فیلم عروسکی دیدم. خوش به حال بچه‌های امروز که روزی 7، 8 تا فیلم عروسکی می‌بینند. عاشق این فیلم‌ها شدم. همان روز رفتم مدرسه سینمایی را پیدا کردم و گفتم: «من از ایران آمدم، می‌خواهم اینجا فیلم عروسکی بخوانم.»
ریاست مدرسه گفت: «خب، خودت می‌گویی فیلم عروسکی! دور‌ه‌اش پنج سال است. دوره کارگردانی سینما را بخوانید و بعد هم یک سال، تکنیک تک فریم عروسکی را یاد بگیرید. تا سینما را یاد نگیرید که نمی‌توانید فیلم عروسکی بسازید.»
کاری که همین الا‌ن هم آدم‌ها در ایران می‌کنند. فیلم عروسکی و انیمیشن می‌سازند اما سینما را نمی‌شناسند. مجبور شدم 5 سال بروم کارگردانی بخوانم. یک سال هم به خاطر من، یک معلم استخدام کردند تا به من فیلم عروسکی یاد بدهد. چون به جز من، شاگرد دیگری در این رشته نبود. دوتا هم فیلم عروسکی ساختم. یکی از آنها یک فیلم تبلیغاتی عروسکی برای بیمه عمر بود. علا‌وه بر آن قسمتی از سناریو فیلم 20 دقیقه‌ای «زندگی» بود.
البته مدرسه سینمایی به من امکان ساخت همه این فیلم‌ها را ندادند. اما اجازه یک سکانس 6 دقیقه‌ای از آن را به من داده و با همان 6 دقیقه فوق لیسانس را به من دادند. فکر می‌کنم سال 1343 بود که به ایران آمدم.
ادامه دارد...
 
 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدتاجیک ( یکشنبه 85/8/7 :: ساعت 9:40 عصر )
»» لیلا حاتمی‌؛ ستاره‌یی‌ در اوج‌

 

سال‌ هفتاد و شش‌، وقتی‌ فیلم‌ «لیلا»ی‌ داریوش‌ مهرجویی‌ به‌ روی‌ پرده‌ سینماها رفت‌، منتقدین‌ در یک‌ موضوع‌ با هم‌ به‌ توافق‌ رسیدند. آن‌ هم‌ ظهور ستاره‌یی‌ جدید در سینمای‌ ایران‌ بود که‌ چهره‌ معصومش‌ همه‌ را به‌ یاد اینگرید برگمن‌ فقید می‌انداخت‌. لیلا حاتمی‌، پیش‌ از این‌ در فیلم‌ «دلشدگان‌» علی‌ حاتمی‌ هم‌ بازی‌ کرده‌ بود، اما مهرجویی‌ در لیلا، کاراکتری‌ متناسب‌ با شخصیت‌ این‌ بازیگر طراحی‌ کرد و از ویژگی‌های‌ شخصی‌ حاتمی‌ بهره‌ برد. معصومیت‌، سادگی‌ و آرامش‌ بی‌حد و حصر لیلا حاتمی‌، در این‌ فیلم‌ نقطه‌ قوت‌ شخصیت‌ شد و همه‌ را وادار به‌ ستایش‌ کرد. این‌ اولین‌ گام‌ برای‌ این‌ بازیگر بود. او در فیلم‌ «میکس‌» باردیگر با مهرجویی‌ همکاری‌ کرد. اگرچه‌ در آن‌ فیلم‌ نقش‌ خودش‌ را بازی‌ می‌کرد. ایستگاه‌ متروک‌ انتخاب‌ بعدی‌ او بود. فیلمی‌ که‌ اگرچه‌ مورد توجه‌ منتقدین‌ قرار نگرفت‌، اما جایزه‌یی‌ از جشنواره‌ قاهره‌ برای‌ لیلا به‌ ارمغان‌ آورد. گزینه‌ بعدی‌ او، بازی‌ در مجموعه‌ کیف‌ انگلیسی‌ بود. آن‌ هم‌ در نقش‌ متفاوت‌ با آنچه‌ تا به‌ حال‌ در آن‌ ظاهر شده‌ بود. این‌ بار قرار بود لیلا حاتمی‌ را در قالب‌ دختری‌ متجدد و تحصیلکرده‌ ببینیم‌ که‌ بی‌خبر از همه‌ جا عامل‌ نابودی‌ یک‌ وکیل‌ مجلس‌ می‌شود. این‌ بار اما آن‌ سادگی‌ همیشگی‌ در بازی‌ کمتر
شده‌ بود و این‌ بار، گاه‌ و بیگاه‌ اعتراض‌ هم‌ می‌کرد. گزینه‌های‌ دیگر حاتمی‌ برای‌ بازی‌ نشان‌ داد که‌ او هم‌ نمی‌خواهد در یک‌ قالب‌ همیشگی‌ باقی‌ بماند. «ارتفاع‌ پست‌» ابراهیم‌ حاتمی‌کیا، یکی‌ از آنها بود. این‌ بار نقش‌ زنی‌ عرب‌ و باردار به‌ او سپرده‌ شده‌ بود. نقشی‌ متفاوت‌ با آنچه‌ قبلاص کار کرده‌ بود. حاتمی‌ این‌ بار با نگاه‌ها و سکوت‌ سرشارش‌ همه‌ را تحت‌ تاؤیر قرار داد. همین‌ بازی‌های‌ متفاوتش‌ باعث‌ شد جیرانی‌ برای‌ فیلم‌ نوآرش‌ به‌ نام‌ «آب‌ و آتش‌» او را برگزیند. هیچ‌کس‌ نمی‌توانست‌ براحتی‌ لیلا حاتمی‌ را در نقش‌ زنی‌ خیابانی‌ بپذیرد. اما جیرانی‌ از معصومیت‌ چهره‌یی‌ و بازی‌ متناقضش‌ در برابر این‌ چهره‌ همیشگی‌ استفاده‌ کرد تا کاراکتری‌ خاکستری‌ ایجاد کند و بر «شرایط‌» تاکید کند. با این‌ همه‌ آب‌ و آتش‌، نتوانست‌ فیلم‌ پرفروشی‌ بشود. در سال‌های‌ دهه‌ هشتاد، حاتمی‌ گاه‌ و بیگاه‌ در فیلم‌هایی‌ حاضر شد، اما نقش‌آفرینی‌ او در «حکم‌» باردیگر نشان‌ داد که‌ بازیگر قابلی‌ است‌. این‌ بار دختر تنهایی‌ بود که‌ مثل‌ همه‌ رفقایش‌ به‌ آخر خط‌ رسیده‌ و سربه‌ عصیان‌ گذاشته‌ بود. در حکم‌ دیگر از آن‌ چهره‌ ساده‌ و صمیمی‌، خبری‌ نبود. این‌ بار نشانه‌های‌ یک‌ زخم‌ بر چهره‌ و در رفتارش‌ مشخا بود. درخشش‌ او در حکم‌ از چشم‌ هیچ‌کس‌ دور
نماند. با این‌ همه‌ باعث‌ شد که‌ حاتمی‌ پرکارتر از گذشته‌ بشود. او از سال‌ گذشته‌ تاکنون‌ تنها در «شاعر زباله‌ها» ظاهر شده‌ و دیگر هیچ‌ نقشی‌ را نپذیرفته‌.
شاید هم‌ همین‌ موضوع‌ باعث‌ شده‌ که‌ درباره‌ او کمتر از دیگر ستارگان‌ سینمای‌ ایران‌ صحبت‌ شود. با این‌ همه‌ لیلا حاتمی‌ جزو معدود افرادی‌ است‌ که‌ می‌شود به‌ آنها اعتماد کرد و بخاطر نامش‌ به‌ تماشای‌ فیلمی‌ رفت‌.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدتاجیک ( یکشنبه 85/8/7 :: ساعت 9:37 عصر )
»» پا به پای شخصیت محوری رمان رومن گاری -کارگزاران

پا به پای شخصیت محوری رمان رومن گاری
آدم گریز برف پرست

مهرک زیادلو:

هر وقت عبارت «آزادی از قید تعلق» را می شنوم بی اختیار به یاد «لنی» می افتم. همان پسر جوانی که چوب های اسکی اش به جانش بند بود و شعار آزادی از قید تعلق از دهانش نمی افتاد. در داستان «خداحافظ گاری کوپر» او را شناختم. رمان ماندگار نویسنده فرانسوی؛ رومن گاری.

عنوان کتاب عجیب وسوسه کننده بود. دورنمای آفتاب سوزان را نشان می داد با بیابان های خشک غرب وحشی و گاوچرانی به نام گاری کوپر، اما برعکس تصور من، وقتی داستان را شروع کردم سر از قله های پوشیده از برف کوه های آلپ و سرمای ارتفاع پنج هزار و 500 متری درآوردم. از گاری کوپر هم خبری نبود. در عوض با لنی آشنا شدم. یک موطلایی آمریکایی که چهره اش شبیه گاری کوپر بود و در خانه کوهستانی دوستش با یک عده اسکی باز حرفه ای شیفته برف روزگار می گذراند. لنی یک عکس از گاری کوپر توی جیب اش داشت و اغلب تماشایش می کرد. دوستانش به این کار او می خندیدند و سر به سرش می گذاشتند؛ «آخه این گاری کوپر به چه درد تو می خوره؟»

لنی جوابی نمی داد و عکس اش را به دقت سر جایش می گذاشت.

-لنی می دونی چیه؟ از گاری کوپر دیگه خبری نیست. هیچ وقت هم دیگه پیدا نمی شه. آمریکایی خونسردی که محکم روی پاهای خودش وایساده بود و با ناکسا می جنگید و پوزه اشرار رو توی خاک می مالید. آمریکای حق و درستی، خداحافظ! حالا دوره ویتنامه. دوره شورش دانشگاه هاست. دوره دیوار کشیدن، دوره سیاه محله هاست. خداحافظ گاری کوپر.

اینجور مواقع لنی پشت اش را به آنها می کرد و نشان می داد در کیفش دنبال چیزی می گردد.

چیزی که ارزش ندارد، جوان 20 ساله است

از چند صفحه اول رمان فهمیدم که دار و دسته توی کوهستان جوان های بریده از جامعه بودند. از حرف هایی که با هم می زدند، فهمیدم آدم گریزان بی خانمانی هستند که به کوه های پوشیده از برف سوئیس پناهنده شده اند و جز اسکی سواری سودای دیگری در سر ندارند. کاری با ملت ها، توده ها و اینجور حرف ها نداشتند و خوشبختی مردم به آنها مربوط نبود. لنی هم یکی از همین ها بود. هیچ علاقه ای نداشت که کسی باشد و از اینکه چیزی شود، فرار می کرد. وقتی جواب اش را به این سوال که آمریکایی هست یا نه شنیدم، «تعجب کردم. نمی دونم، مثل اینکه یه خرده هستم».

در خانه کوهستان یک نفر وجود نداشت که با جنگ ویتنام کاری داشته باشد. البته مگر وقتی که مسئله شرکت نکردن در آن مطرح می شد. کم کم از خلال گفت وگوها فهمیدم لنی، سرباز فراری آمریکاست که چنانچه گذارش به کنسولگری آمریکا در ژنو بیفتد دچار دردسر بزرگی خواهد شد. رومن گاری، جمعیت جوانان 20 ساله را از سراسر دنیا در آن کلبه دور هم جمع کرده بود. از سانفرانسیسکو و یوگسلاوی گرفته تا چین.

دوره ای بود که به قول بچه های کوه، تورم جوانان بیداد می کرد. دنیا از جوانان 20 ساله داشت می ترکید. «من» به صورت اهانتی از ملت درآمده بود و لنی ایمان داشت که وقتی آدم 20 سال دارد و آمریکایی هم هست باید فرار کند و هر چه دورتر بهتر. اوایل از اینکه لنی از هم زبان داشتن، گریزان بود، متعجب می شدم، اما ذره ذره فهمیدم که او از همه چیز فرار می کند. حتی از پولدار شدن می ترسید؛ مثل تله می مونه و آدم رو گرفتار می کنه. آزادی از قید تعلق اش حکم می کرد دور و بر زن و زندگی را هم خط بکشد.

رومن گاری 70 صفحه فصل نخست را چنان زیرکانه نوشته بود که هر از چندگاه ناچار بودم صفحات خوانده شده را مرور کنم. گوشه و کنایه های شگفت انگیز او از زبان بدل گاری کوپر و تضاد ش با نسخه اصلی که هیچ در فکر ساختن آرمانشهر نبود، به شعار «کندی»، رئیس جمهوری آمریکا دهن کجی می کرد؛ «نپرسید کشورتان چه می تواند برای شما بکند، بپرسید، من چه می توانم برای کشورم بکنم». اگر یک چیز بود که لنی به آن دلبسته بود همان هیچ بود.

در ارتفاع صفر

زمستان برای اسکی بازان فصل رونق به حساب می آمد. آن طور که از نوشته رومن گاری به ذهنم رسید، می شد دور از چشم مربی های سوئیسی دزدانه و با قیمت های ارزان، شاگرد دست و پا کرد. ولی در تابستان عاشقان برف مجبور بودند به ارتفاع صفر بیایند و همان کاری را بکنند که مردم عادی می کردند. لنی را همه دوست داشتند هیکل و قیافه لنی- که من از آن حرف می زنم- وادارم می کند که بنویسم شبیه یک هنرپیشه معروف بودن بزرگ ترین شانس لنی است. اما امان از وقتی که پای آدم به زمین برسد. با تمام شدن فصل سرما غم نان، لنی را هم به ژنو کشاند.

- باید برم پایین تا ژنو. یک نفر به اسم آنژ برام یه کاری پیدا کرده.

- بوی کثافت از اسمش بلند میشه. هیچ توضیحی نداد که چه کاری برات داره؟

- هیچ. فقط گفت یک کاری داره که درست برای من ساخته شده.

مصونیت سیاسی، چیز مقدسی است

همه مسائل دنیا را نمی شود یکباره حل کرد. هر کار باید از جایی شروع شود. در گوشه دنجی از پارک ژنو، دختر کنسول آمریکا به اردک ها غذا می داد و با خودش فکر می کرد. کسی تصورش را هم نمی توانست بکند«جس داناهیو» آنقدر بی پول شده که نمی داند پول ترخیص پدرش را از بیمارستان چطور جور کند. هیچ کس نمی بایست از این چیزها بویی ببرد. دولت آمریکا برای همین به کنسول هایش پول می داد. برای حفظ آبرو.

پدرش به قدری خوب به آمریکا خدمت کرده بود که عاقبت با وجود مصونیت سیاسی اش الکلی شده بود. مصونیت سیاسی چیز مقدسی است. حباب شیشه ای که حافظ شماست، دست آخر خفه تان می کند. جس را وقتی دیدم که با لنی پایین آمده بودم و نمره CC ماشین اش توجه هر دو ما را جلب کرد.

-این CC روی نمره اتومبیل یعنی چه؟

جس گفت؛ علامت هیات کنسولی است. یعنی من مصونیت دیپلماتیک دارم. و وارد کافه ای شد. همان وقت بود که صدای مرد سیاهپوشی را شنیدم. انگار مدت ها منتظر این صحنه بود.

- برو باهاش حرف بزن لنی.

- خودم بلدم آنژی

- بیست و چهار ساعت مهلت داری. بعد یک نفر دیگه رو اجیر می کنم.

بین این سه نفر معطل مانده بودم. هنوز در مسخ هفتاد صفحه اول کتاب، نه دلم می آمد وارد کافه شوم و نه می توانستم برخلاف روند داستان همراه لنی و آنژ بیرون منتظر بمانم. برای سردرآوردن از نقشه آنژی دست کم 200 صفحه دیگر وقت داشتم.

کافه «لویی دور» مرکز روشنفکران ژنو بود. همه بورسیه ها آنجا جمع می شدند. دختر بیست و یک ساله کنسول در جمع دانشجویان جامعه شناسی کم و بیش بحث هایی را دنبال می کرد که پیش از این جور دیگرش را در خانه کوهستانی بین لنی و رفقایش شنیده بودم. «پل» پسر پولدار بانکدار سوئیس با دوربین پولارویدش دزدانه از خارجیانی که به حساب های مخفیانه خود در بانک سوئیس سر می زدند، عکسبرداری می کرد و خالی کردن جیب آنها را شوخی دانشجویی می دانست. پل معتقد بود، سرمایه داران هندی در مقام مقایسه با قحطی کشور خود عجیب بار پولدار بودن را تحمل می کردند.

محصول کارداری فرانسه

رومن گاری نویسنده فقید فرانسوی در 1956 سفیر کبیر فرانسه در لس آنجلس شد و تا 1960 همانجا ماند.

بعدها در 1967 به مدت هجده ماه در سازمان امنیت به کارش ادامه داد و با بیش از چهار نام مستعار کتاب نوشت. دوره فعالیت سیاسی گاری مصادف بود با خلق رمان «خداحافظ گاری کوپر». خارج از کافه پاتوق دانشجویان، وقتی سر و کله پدر جس پیدا شد و صحبت های سیاسی میان او و دخترش چندین صفحه از کتاب را به خود اختصاص داد، دستاورد خدمات دولتی گاری بیشتر به چشمم خورد.

از میان بحث ها متوجه شدم خانواده جس در چه تنگنای مالی و تعلیق شغلی دست و پا می زنند در این بین اصرارهای پی درپی لنی برای دوستی بیشتر با جس که انگار از روی نقشه قبلی بود، کم کم کتاب را از حال و هوای ارتفاعات آلپ خارج کرد و من درگیر یک ماجرای کهنه و تکراری پلیسی، متحیر ماندم که نویسنده قرار است مرا به کجا ببرد؟! روند داستان دگرگون شده بود. حالا نمره CC اتومبیل، عدم بازرسی مرزی از صندوق ماشین دیپلمات ها و قاچاق طلا حرف اول را می زدند.

موضوع این بود که آنژ لعنتی کارش را خوب می دانست. لنی با آن ساق های بلند و موهای طلایی را نمی شد ندیده گرفت و ماشین دختر جوان کنسول برای هر بار خارج کردن یک چمدان طلا از مرز جای کافی داشت. ادامه ماجرا را می توانستم حدس بزنم از این دست داستان های پلیسی کم نبود ولی بالاخره کتاب، عنوان خداحافظ گاری کوپر را روی جلد داشت. بیست و چهار ساعت بعد لنی چمدان به دست کنار ماشین جس ایستاده بود و زیر چشمی به بیوک زیتونی رنگ آنژ نگاه می کرد. چمدان سنگین آخرش دست او را پیش جس رو کرد.

- خوب لنی پس برای همین بود؟

- چی؟

- چمدان رو می گم. توش چیست؟ هروئین؟ اسلحه؟ طلا؟ بله باید طلا باشه که آنقدر سنگینه.

- خوب می گی چه کنم جس؟ تو هیچ می دونی زندگی یه اسکی باز تابستان یعنی چه؟

آگهی گم شده

وقتی به رمان «خداحافظ گاری کوپر» قدم گذاشتم هیچ خیال نمی کردم با یک داستان حادثه ای مواجه شوم. راوی که در فصل نخست به نظر می رسید یکی از ساکنان خانه کوهستانی است، گم شده بود و حالا یک دانای همه چیز دان جایش را گرفته بود. به جای لنی در گرداب محبت جس دست و پا می زد و پابه پای جس تلاش می کرد منبعی برای درآمد خانه پیدا کند.

همزمان در قایق موتوری آنژ می پلکید و از آن طرف با پدر اخراجی جس وارد باند قاچاق طلا شده بود و با پلیس هم همکاری می کرد تا پیش تنها دخترش شرمنده نشود. به قول معروف هم از توبره می خورد و هم از آخور. جای خالی بچه های کوهستان را که دیگر هیچ نشانی از آنها ندیدم با دوستان جس پر کردم و بحران راوی را هم با درون گویی های رومن گاری که از زبان لنی و جس جاری می شد، تسکین دادم.

- یکی رو می شناسم که می گه دنیا رو باید عوض کرد. باید همه با هم متحد بشن تا دنیا رو عوض کنن. ولی آخه اگه همه می تونستن با هم متحد بشن دیگه برای چی دنیارو عوض کنن؟ دنیا دیگه اصلا اینجوری نبود. می دونی جس آدم خوب بود، چیز دوری جلو خودش داشته باشه. مثل وقتی تو کوهه. توی کوه وقتی به دور نگاه می کنی، یه چیز دیگه ای می بینی. اینجا وقتی به دور نگاه می کنی هیچ چیز نمی بینی.

- رویای آمریکایی سالم و دست نخورده مفقود شده. مشخصات؛ خدا، خانواده، آزادی، اندیویدوالیسم. یابنده در صورت امکان همراه با زمین های دست نخورده غرب اطلاع دهد و مژدگانی خوب دریافت کند.

- چی می گی جس؟

- هیچی لنی. یک آگهی برای هرالد تریبیون تنظیم می کنم.

آزادی از قید تعلق

برای لنی رهایی از تمام قیود و شرط های زندگی هدف نهایی تلقی می شد. آزادی از قید تعلق از اول داستان ورد زبانش بود اما همین طرفدار هیچ چیز و هیچ کس بالاخره از نفس افتاد و در برخورد با دختر کنسول آمریکا اعتقادش را زیر پا گذاشت.

- بعضی ها ممکنه روی خط کشی عابر پیاده برن زیر ماشین. وقتی فکر می کنی حواست به همه چیز هست و حساب همه چیز رو کردی، همه اونهایی که ازشون فرار می کنی، یهو رو سرت خراب می شن. برای این حال اسمی پیداکردن بهش می گین «نخستین عشق».

پشت پازدن لنی به تعصبات مقدسش را به سختی باور کردم. گرچه در کنار علاقه ناگهانی جس به لنی و انگیزه همکاری دختری مثل او با باند قاچاق می شد چرخش لنی را هم به عدم پایبندی ذاتیش به هیچ ربط داد.لنی بعد از یک فرار ساده لوحانه به کوهستان و رهاکردن آنژ و چمدان طلا، به آزادی از قید تعلقش خیانت کرد و به سوی جس بازگشت.در ژنو کسی منتظر لنی نبود. روزنامه ها خبر قتل کنسول آمریکا را نوشته بودند. یک باند قاچاق طلا همین. قضیه داشت به جاهای باریک می کشید. حالا جس با چشم های قرمز و صورت گرفته روبه روی قاتل پدرش ایستاده بود.

- جس آدمکشی ازم ساخته نیست. من عرضه ندارم خودم رو بکشم چطور می تونم این خدمت و در حق کس دیگه ای بکنم؟

- مهم نیست لنی. تو یه منجلاب فسادی

قضیه آنژ و تیمش ذهن مرا هم بدجور مشغول کرده بود، ولی با تمام اینها گناهکار دانستن لنی از طرف دختری با جدیت و درایت جس بعید بود. یک جای کار می لنگید. داستان با عجله روبه پایان می رفت. وقتش بود نویسنده پای دوستان جس را به میان بکشد و بعد از یک درگیری کوتاه، نامه پدر جس در صندوق امانات بانک، همه چیز را روشن کند. باندهای قاچاق در ژنو فراوان بودند.«عزیز دلم هر چه در صندوق است مال توست. اگر به تو گفتند که پدرت برای قاچاقچیان یا برای پلیس کار می کرده به لبخندی اکتفا کن. بعضی مسائل درونی هست که با شرافتمندی حل نمی شود. در بیست سالگی آدم حقایقی می بیند و متوجه نیست که آنچه دیده است، حقیقت نیست».

ایدئولوژی رومن گاری

رومن گاری در جای جای کتاب خود هر جا که قهرمان داستانش به چیز وحشت آور و چاره ناپذیری برخورد می کرد پای سرنوشت را وسط می کشید و با تردستی آن را با یونان و افسانه اودیپ معنا می کرد. از زبان جس نظرات گاری را در قالب ساده ترین کلمات شنیدم و لحن ساده لنی او را دوست داشتنی تر به نظرم آورد. به قول خودش کلمات دشمن شماره یک بشرن.

همه جور می شه پس و پیششون کرد. بهش می گن ایدئولوژی. حرف های لنی که تا 13 سالگی بیشتر درس نخوانده بود و جز اسکی چیزی نمی دانست زیباترین نتیجه گیری ها را داشت؛ خوش به حال نسل گذشته، دست کم می توانست تقصیرات را به گردن استالین و هیتلر بیندازد، نسل فعلی مجبور است بپذیرد که مردم مقصرند. کتاب خداحافظ گاری کوپر، به مصداق تغییر مکان داستان از قله شروع و به زمین سرازیر شد.

با تمام اینها ماجرای لنی، یک خداحافظی درست و حسابی بود. خداحافظی با نماد آمریکا، آمریکای عدالت و درستی، خداحافظی با گاری کوپر.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدتاجیک ( یکشنبه 85/8/7 :: ساعت 9:36 عصر )
»» کن لوچ و بادى که در مرغزار مى پیچدبه بهانه نمایش عمومى فیلم


 
داستانى که مى باید
دیر یا زود روایت مى شد
260244.jpg
ترجمه: شیلا ساسانى نیا

زندگینامه کن لوچ

کن لوچ متولد هفدهم ژوئن ۱۹۳۶ در وارویک شایر بریتانیا در ابتدا به آکسفورد رفت تا حقوق بخواند اما در عوض مجذوب بازیگرى شد و عضو کلوب تئاتر تجربى همانجا شد. او بازیگرى را در تئاتر آغاز کرد اما بعد با پیوستن به BBCدر سال ۱۹۶۱ کارگردانى را تجربه کرد و همکارى او با تهیه کننده اى به نام تونى گارنت به خلق مجموعه اى از مستندهاى دراماتیک براى BBC انجامید. یکى از این اپیزودها تحت عنوان کتى به خانه بیا که در سال ۱۹۶۵ تولید شد مشکل بى خانمانى شهروندان و سطح رفاه مردم بریتانیا را هدف قرار داد. «کتى به خانه بیا» به عنوان یکى از جنجالى ترین فیلمهایى که توسط BBC تولید شد به تغییراتى بنیادین در قانون و اساسنامه این کشور در ارتباط با افراد بى خانمان انجامید.
لوچ در سال ۱۹۶۸ با فیلم «گاو بیچاره» اولین فیلم بلند خود را کارگردانى کرد. این فیلم در باره دزد خرده پایى که به زندان فرستاده مى شود رئالیسم گزنده را براى به تصویرکشیدن مشقاتى که همسر این زندانى با آن مواجه مى شود به کار گرفت و دریچه اى به دنیاى فیلمسازى لوچ گشود. دومین فیلم موفق او با نام « kes» که در سال ۱۹۷۰ ساخته شد به عنوان یکى از بهترین فیلمهاى تاریخ سینماى بریتانیا شناخته شده است. داستان تکان دهنده پسر جوانى که از مدرسه بیزار است و با خانواده اش مشکل دارد اما با یافتن یک دلیجه (شاهین کوچک) و دست آموز کردن آن زندگى اش زیر و رو مى شود تجربه اى متفاوت براى این فیلمساز واقعیت گرا بود. متأسفانه به دنبال موفقیت فیلم « kes» حرفه فیلمسازى لوچ به واسطه توزیع ضعیف فیلم هایش و امتناع او از نمایش برخى فیلمهاى تلویزیونى اش دچار فراز و نشیب شد با این حال در دهه ۱۹۹۰ رنسانسى در حرفه فیلمسازى او به وجود آمد و فیلمهاى منتقد پسند او یکى پس از دیگرى به بازار آمدند. «Hidden Agenda»، تریلرى سیاسى که در ایرلند شمالى اتفاق مى افتد از سوى محافظه کاران به خاطر موضع شدیداً چپ گرایانه اش مورد انتقاد قرار گرفت اما جایزه هیأت داوران کن را دریافت کرد و یکى از معدود فیلمهاى چپ گرایانه ضد استالینیستى بود که مورد توجه عوام قرار گرفت. فیلمهاى بعدى او«۱۹۹۱ وRiffRaff » (۱۹۹۳) نیز هردو با نگاهى طنز سیاستهاى طبقه کارگرى و مشقات و تلاشهاى آنان را نشانه گرفته بودند و در کن جوایزى نصیب خود کردند.
فیلم بعدى لوچ «ladybird,ladybird» (۱۹۹۴) یکى از تحسین برانگیزترین فیلم هاى او بود. داستان تکان دهنده مادرى مطلقه که سعى مى کند حضانت فرزندانش را به دست بگیرد انتقادى گزنده از نظام خدمات اجتماعى بریتانیا و برخورد این کشور با مستمندان بود. این فیلم جوایز برتر جشنواره فیلم برلین را به دست آورد و افتخارات سینمایى دیگرى را نیز نصیب خود کرد.
«سرزمین و آزادى » (۱۹۹۵) و «ترانه کارلا » (۱۹۹۶) دو فیلم کمتر درخشان کارنامه حرفه اى لوچ بودند اگرچه باید گفت که در هردو این فیلم لوچ کارگردانى بازیگرانش را به نحو احسنى انجام داد و آنها بازى درخشانى از خود ارائه دادند. این بازى قوى به نقطه قوتى براى فیلم بعدى او «نام من جو است» (۱۹۹۸) مبدل شد. پیتر مولان براى بازى در نقش شخصیتى به نام جو که بیکار است و سعى دارد در یکى از بدترین محله هاى گلاسکو زندگى بخور و نمیرى براى خود دست و پا کند جایزه بهترین بازیگر مرد کن را به دست آورد. پس از این فیلم دو فیلم «نان ورزها» (۲۰۰۰) و «شانزده سالگى شیرین» (۲۰۰۲) موفقیتى نسبى براى لوچ به ارمغان آوردند . «بادى که بارلى را تکان داد» جدیدترین فیلم لوچ نیز در جشنواره کن امسال نخل طلاى بهترین فیلم را از آن خود کرد و لوچ را بیش از پیش به عنوان یک فیلمساز مستعد به جهانیان معرفى کرد.

براى کارگردانى که اغلب به دو برچسب «سوسیال رئالیست» نواخته مى شود ساخت فیلمى که تاریخ امپریالیستى بریتانیا را به زیر سؤال مى برد و در حقیقت گوشه و کنایه اى به سیاستهاى استعمارى و جنگ افروزى دولتهاى ابرقدرت امروزى است کارنامه حرفه اى او را به زیر ذره بین منتقدان سینمایى و مطبوعات برده است. فیلم مناقشه برانگیز «بادى که در مرغزار مى پیچد» در دهه ۱۹۲۰ به وقوع مى پیوندد و شرح وقایعى است که به استقلال ایرلند و شکل گیرى ایرلند شمالى منجر شد اما در پس این پوسته ظاهرى و فیلمنامه حماسى «لوچ» دوربین سیاسى خود را بر روى اتفاقات و برگ هایى از تاریخ متمرکز کرده که در بریتانیا و حتى آن سوى مرزها کمتر از آن حرفى زده مى شود اما همچنان پس از گذشت همه این سالها زخم کهنه اى براى بسیارى از شهروندان ایرلندى است.
لوچ پس از تصاحب نخل طلاى کن امسال براى این فیلم به خیانت و وطن فروشى متهم شد و براى او که یک فیلمساز بریتانیایى است توجیه منطقى این فیلم انعکاس تداوم اشغالگرى ها نه در ایرلند امروزى بلکه در اقصى نقاط جهان همچون عراق است. او در مصاحبه اى گفته بود: «ایده ساخت این فیلم بیش از یک دهه با من بوده و فکر مى کنم موضوع این فیلم چیزى نیست که براى دنیاى امروزى کهنه شده باشد. همیشه یک ارتش اشغالگر در جایى وجود دارد و در مقابل آنها نیز مردم رنج دیده اى هستند که مى خواهند استقلال و دموکراسى خود را به دست آورند. در حال حاضر این اشغالگرى در عراق هست».
جشنواره ها اثر جدید کن لوچ را فیلمى جسورانه که اشغالگرى ها و تجاوزات حکومت امپریالیستى بریتانیا را به تصویر مى کشد توصیف کرده اند و این در حالى است که براى مطبوعات این کشور پیروزى لوچ در کن و اعتبار او در هالیوود به عنوان یک فیلمساز افشاگر انگلیسى گران تمام شده است.
کن لوچ در مصاحبه اى دیگر در مورد نگاه مغرضانه بریتانیایى ها و مطبوعات این کشور به این فیلم گفت: «واکنش راستى ها خیلى منفى و طغیانگر بود.» دیلى میل نوشت: «چرا این مرد آنقدر از کشورش نفرت دارد؟ تایمز مرا با لنى ریفشهال که مبلغ نازیها بود مقایسه کرده است. چنین واکنش هایى واقعاً بى رحمانه و ادعاى آنها کذب و از سر اغماض است. پس معلوم مى شود آنها را دلخور کرده ایم و این بدین خاطر است که آنها نمى توانند تحمل کنند که کسى سلطه و حکومت بریتانیا را به زیر سؤال ببرد.»
لوچ با آگاهى از شهرت جهانى اش حتى اگر این شهرت بواسطه ساخت  آثار افشاگرانه به دست آمده باشد همچنان به آرمانهاى کهنه خود پاى بند است.
او گفته است: «ما وظیفه داریم اشتباهات و وحشى گرى هاى رهبرانمان را چه در گذشته و چه در حال به زیر سؤال ببریم».
« بادى که در مرغزار مى پیچد» فیلمى درباره تلاشهاى مردمى است که براى استقلال ایرلند مبارزه مى کنند و از هر لحاظ مى توان این اثر را به شاهکار سینمایى لوچ درباره جنگ داخلى اسپانیا «سرزمین و آزادى» تشبیه کرد اما به جاى خورشید و غبار اسپانیا لوکیشن این فیلم در حومه هاى سرسبز و مه آلود کانتى کورک واقع شده است. همچون سایر فیلم هاى لوچ باید تا چند دقیقه اول گوشها را تیز کرد تا به لهجه محلى و ایرلندى که آرام و نجواگونه هستند عادت کنیم. فیلم در سال ۱۹۲۰ اتفاق مى افتد؛ دو سال پس از آنکه ملى گرایان ایرلند اکثریت آرا را در پارلمان جدید ایرلند به دست مى آورند اما تنها مشکل در اینجاست که براى دولت بریتانیا چنین چیزى غیرقابل قبول است و در نتیجه قواى بیشترى به ایرلند مى فرستاد تا حاکمیت اش را تقویت کند. «بادى که بارلى را تکان داد» خشونت و وحشى گرى هاى جنگ را از هر دو منظربه تصویر مى کشد و نشان مى دهد که چگونه مردم به جنگیدن با یک ارتش اشغالگر خارجى سوق داده مى شوند و چرا چنین تعهد بزرگى در صورت رخ ندادن تغییرات بنیادى بى حاصل است. فیلم با سربازان بریتانیایى شروع مى شود که به یک خانه رعیتى حمله مى کنند. به عقیده مردم ایرلند در رفتار این سربازان که به وحشى گرى معروف بودند شکى نیست و شاید توجیه این وحشى گرى این باشد که آنها از هیچ گونه حمایت محلى برخوردار نبودند و هیچ کس نمى توانست حضور آنها را در ایرلند تحمل کند.
مردم عادى مهره اصلى جنبش ایرلند شمالى علیه اشغالگرى بریتانیا را تشکیل مى دهند و از همین رو فیلم لوچ قطعاً با انتقاد شدید تجدیدنظر طلبان و مورخانى مواجه خواهند شد که مدعى هستند مبارزات ایرلند یک جنبش ملى براى استقلال ملى نبود. کن لوچ معتقد است: «در پایان فکر مى کنم شعار «اگر عدالت نباشد از صلح هم خبرى نیست» درست باشد. باید آن لحظه سرنوشت ساز را بپذیرید ؛ وقتى ایرلند به استقلال کامل دست یافت، وقتى مردم همه یکپارچه براى استقلال رأى دادند و بریتانیایى ها حاضر نبودند این استقلال و دموکراسى را به آنها تفویض کنند. در نتیجه ارتش اشغالگر خود را فرستادند،جمعیت بسیارى را مورد خشونت قرار دادند و سپس نهضت مقاومت شکل گرفت. ما باید همه این حقایق تاریخى را بپذیریم و عمق فجایع را ببینیم اما آنها (بریتانیایى ها) سعى مى کنند حقایق را طور دیگر جلوه بدهند یا آن را بپوشانند و براى ۸۰ سال این کار مشکلى را حل نکرده است.
موضوع دیگرى که در این فیلم به کرات از آن یاد مى شود وفور حمایتهاى محلى و داخلى است که بدون آن هیچ جنبش چریکى اى پا نمى گرفت. زنان در خط مقدم حامل پیام و گاه اسلحه هستند. خانه هاى سر مزرعه پایگاهى براى آذوقه و استراحت سربازان ارتش جمهورى خواه ایرلند بودند. اتحادیه هاى صنفى هم با یکدیگر متحد بودند و از جابه جایى سربازان بریتانیایى و رساندن تجهیزات به آنان امتناع مى ورزیدند.
اگرچه در این فیلم صحنه خشونت آمیز به وفور یافت مى شوند اما برخلاف آثار هالیوودى هیچیک از این خشونت ها با شکوه و مقدس جلوه داده نمى شوند.
در صحنه اى از فیلم فعالان محلى متوجه مى شوند چه کسى به آنها خیانت کرده: کریس.
فرمان کشتن او صادر مى شود بسیارى از اعضاى گروه مخالف کشتن یک فرد جوان هستند اما سرانجام یک نفر به خود جرأت پرسیدن یک سؤال را مى دهد: متأسفم این جنگ است. ما اینجا چه مى کنیم این یک جنگ است!
با پایان گرفتن فیلم حضور ارتش بریتانیا در عراق امروزى بیش از پیش در ذهن هر تماشاگر تداعى مى شود و لوچ خود به آن اعتراف مى کند. او مى گوید: «فکر مى کنم آنچه در ایرلند اتفاق افتاد داستان کلاسیک نبرد براى استقلال و برقرارى دموکراسى و مقابله با ارتش اشغالگر است. همچنین مبارزه اى بود براى کشورى که ساختار اجتماعى جدیدى داشت. ارتش بریتانیا در سال ۲۱ ـ ۱۹۲۰ در ایرلند همان کارى را کرد که امروزه ارتش هاى اشغالگر در سرتا سر جهان انجام مى دهند و آن اتخاذ رفتارى نژادپرستانه در برابر مردمى است که به آنها حمله مى کنند و کشورشان را اشغال مى کنند. این ارتش ها خانه هاى مردم را خراب مى کنند، با آنان با خشونت رفتار مى کنند.
و در یک کلام آنها را سرکوب مى کنند. در عراق این دقیقاً همان کارى است که ارتش بریتانیا انجام مى دهد. على رغم تمام مشقاتى که در دستیابى به استقلال به تصویر کشیده مى شود این حقیقت همچنان وجود دارد که بریتانیا خود را از خاک ایرلند عقب کشید و در همین باریکه اى از امید هست.»


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدتاجیک ( یکشنبه 85/8/7 :: ساعت 9:31 عصر )
»» جهانی شدن در گفت‌وگو با حسین علیزاده:گریز از تنهایی

 
 
بهرنگ تنکابنی
یکشنبه 07 آبان 1385
نسخه چاپ - ارسال برای دوستان

جهانی شدن در هنر موضوعی است، که بسیاری از هنرمندان و دست اندرکاران هنر در ایران در ‏پی مفهوم و راهکارهای جدی آن هستند. حسین علیزاده یکی از برجسته ترین موسیقی‌دان‌های ایران ‏است که نگاهی جهانی به مقوله هنر موسیقی دارد. این گفت‌وگو در سال 1382 با حسین علیزاده  ‏صورت گرفته که اکنون خواندن دوباره‌ی آن در آستانه اجرای «نی‌نوا» اثر به‌یاد ماندنی او توسط ‏گروه زهی پارسیان به مثابه مروری بر دیدگاه‌های این هنرمند بنام ایرانی است.‏


تعریف شما از جهانی شدن چیست؟ ‏
‏تعبیری از این مسئله وجود دارد که متأسفانه در مراکز آکادمیک ما فرصت بحث ‏پیرامون آن وجود ندارد . تعاریفی که در ایران از زندگی جهانی ارائه می‌شود مفهومی ‏است از جهانی که ایران در آن وجود ندارد. این تعریف به خصوص در جوامع ‏روشنفکری ما بیشتر از جاهای دیگر شنیده می شود. مردم ، دنیا را به اندازه محل ‏زندگی خود بزرگ یا کوچک می بینند، یعنی به محیطی که در آن زندگی می کنند تعلق ‏معنوی دارند و آنرا از زندگی جهانی حذف نمی کنند، به همین خاطر از زندگی جهانی ‏تصور خاصی ندارند. انسان وقتی به زندگی جهانی دست پیدا می‌کند که همه دنیا را ‏بدون هیچ کم و کاستی محل زندگی خود بداند. ‏


هنر جهانی چه تعریفی دارد و جایگاه آن در زندگی جهانی کجاست؟
‏جهانی بودن در هنر در واقع ارتباط هنری مردم جهان با هم است، استثنایی بین مردم ‏و ملیت‌ها وجود ندارد؛ به این معنی که روی کره زمین خطی کشیده شود و آن قسمت ‏که از لحاظ تکنولوژی، قدرت و ثروت دارای برتری است جهان نامیده شود. دقیقأاین ‏تعریفی است که در مسایل سیاسی به مردم دنیا تحمیل می شود و به شکل یک قانون ‏درآمده که اگر فردی در اروپا ویا امریکا متولد شود فرهنگ و هنر وی به عنوان هنر ‏جهان شناخته می شود ، بالطبع سهمی برای دیگر مردم جهان باقی نمی‌ماند . مفهوم ‏جهانی بودن هنر در ایران خیلی گمراه و منحرف شده ، ‌در حالی که در دنیا حتی در ‏دنیای شرق این تصور وجود ندارد که فرهنگ و هنر آنها جزئی از هنر جهانی ‏محسوب نمی شود. این مسأله هنگامی رخ می‌دهد که جهانی بودن از سرزمینی دیگر  ‏دیکته شود. این مسأله در ایران و به طور کلی کشورهای جهان سوم از عدم ارتباط با ‏دنیا نشأت می گیرد و وقتی افرادی از این کشورها در کشورهای غربی تحصیل ‏می‌کنند، سوغاتی را به کشورشان می آورند با نام فرهنگ جهانی. این ارمغان جهانی ‏شدن خود از یک سو زنگ خطری است که تفکری با عنوان عقب افتادگی در ذهنیت ‏مردم کشورهای جهان سوم شکل بگیرد که نمونه آن را در ایران می بینیم. انقلاب ‏صنعتی در غرب که نقطه مقابل تحولات در کشورهایی مثل ایران است، انگیزه سفر را ‏در مردم این کشورها به وجود می آورد. هنگامی که مهاجرین زندگی متفاوت در غرب ‏را می‌بینند با حس وطن پرستی قوی که در آنها وجود دارد سعی در تقلید و اجرای آن ‏شیوه زندگی در سرزمین مادری خود دارند . این حرکت در عین حالی که فکر و هدف ‏بزرگی را در خود دارد، اشتباهات بزرگی را منجر می شود. موقعیت فرهنگی هر ‏کشور، خاص خود آن سرزمین است و نمی توان آن را بدون زمینه های قبلی با ‏فرهنگی غریبه پیوند داد، اگر این اتفاق بیافتد حاصل این پیوند فرهنگی بلاتکلیف و بی ‏هویت می شود.‏


یعنی باید برای رسیدن به فرهنگ جهانی به استانداردهای مشخصی برسیم؟
‏به نظر من قبل از تعریف هر استانداردی باید یک حق و حقوقی برای فرهنگ مردم دنیا ‏قائل شد. اتفاقا در چند دهه اخیر تفکر نسبت به فرهنگ‌های مختلف در کشورهای ‏غربی تفاوت بسیاری کرده، در نیم قرن گذشته تفکری بر جامعه غرب حاکم بود که ‏فرهنگ غرب چیزی کاملاً متفاوت و برتر نسبت به دیگر فرهنگ‌ها است؛ اما هم اکنون ‏این تفکر وجود ندارد و آنها به دنبال کسب آگاهی بیشتر از فرهنگ ملل و اقوام مختلف ‏هستند تا بتوانند فرهنگ خود را غنی‌تر سازند، البته در برنامه ریزی‌های سیاسی این ‏کسب آگاهی از فرهنگ‌های مختلف با تفکر فرهنگ حاکمیت صورت می گیرد. در ‏جامعه ما، واژه جهانی بودن یا جهانی شدن، مفهوم قطعی ندارد و حتی به شکل ‏مضحکی از آن استفاده می شود. مثلا هم اکنون جریانی در موسیقی با عنوان ‏World ‎music‏ در دنیا وجود دارد که معادل فارسی آن همان موسیقی جهانی است، ولی تنها ‏چیزی که در آن وجود ندارد موسیقی غربی است، یعنی اگر موسیقی کلاسیک غرب ‏مصداق موسیقی جهانی معرفی شود، این تعریف سطح دنیا کاملا مضحک و بی معنا ‏به نظر می آید، ولی اکنون در ایران در دانشگاه موسیقی دو بخش موسیقی ایرانی و ‏موسیقی جهانی وجود دارد که در بخش جهانی، موسیقی کلاسیک غرب آموزش داده ‏می شود. مفهوم جهانی شدن به این مقوله باز می گردد که حق و حقوق زمینه فکری، ‏حس هنری و درون هنرمندان دنیا بدون در نظر گرفتن محل زندگی از نظر جغرافیایی ‏رعایت شود. این تفکر در دنیای امروز وجود ندارد و حتی در بعضی مواقع به شکل ‏عجیبی عکس این موضوع وجود دارد یعنی هنرمندان غربی برتری را در هنر و فرهنگ ‏شرق جست و جو می کنند.منظور این که چیزی که ذهن جهانی را در هنرمند به وجود ‏می آورد صرف محیط نیست.


برخورد ایرانی با هنر جهانی چگونه برخوردی است؟
‏این مسأله که هم‌اکنون هنر جهانی به یک علامت سوال بزرگ برای ایرانیان در آمده، ‏یک علت اصلی دارد آن هم این است که تعبیر درستی از این عبارت وجود ندارد ‏همان‌طور که گفته شد، وقتی که واژه جهانی عنوان می شود، ایران از این جهان حذف ‏می شود. اگر جهانی فکر شود هیچ چیزی در ایران از فرهنگ، سنن وآثار تاریخی ‏ایران متعلق ایران نیست،‌ همان طور که آثار تاریخی یونان هم متعلق به یونان نیست، ‏این مرزبندی های سیاسی هر چند وقت یکبار تغییر می کند، اما دست آوردهایی که ‏مربوط به انسان است ، ثروت و میراث فرهنگی همه دنیا است و یک میراث جهانی ‏محسوب می‌شود.‏


و جایگاه موسیقی ایرانی در هنر جهانی ....‏
موسیقی ایرانی، موسیقی است مثل همه نمونه‌های موسیقی در دنیا با این تفاوت که از ریشه ‏تاریخی قوی برخوردار است برای اینکه به تفکر جهانی در موسیقی ایرانی برسیم باید آگاهی خود ‏را با این ثروت غنی بالا ببریم، چرا که هر گوش عادی وقتی موسیقی از یک فرهنگ ناشناخته را ‏بشنود در برخورد اول آنرا فاقد معنی می پندارد، همانند این که شخصی بدون آگاهی و پیش زمینه ‏یک تابلوی نقاشی را تماشا کند. در این موقعیت آن تابلو با دیوار هیچ  تفاوتی ندارد! دلیل آنکه ‏موسیقی ایران در موسیقی جهانی جایگاه پیدا نکرده، به خود ما ایرانی‌ها باز می گردد. ما موسیقی ‏ایرانی را از دید هنر جهانی پنهان می‌کنیم چرا که آگاهی ما نسبت به این ثروت غنی جهانی کم و ‏ناچیز است. تجربه‌های سال‌های اخیر در ایران و موقعیت موسیقی در چند دهه اخیر، این شانس را ‏برای موسیقی ایرانی به وجود آورد که در صحنه‌های دنیا ارائه شود و هنرمند و سرزمین ایران با ‏دنیای خارج از ایران و مخاطب غیر ایرانی آشنایی پیدا کند و با تفکر و برخورد جدیدی از سوی ‏مخاطب متفاوت مواجه شود. شنونده غیر ایرانی، موسیقی ایرانی را به مثابه یک موسیقی ناب می ‏داند. این مسأله باعث ایجاد ارتباط بین هنرمند ایرانی و مخاطب غیر ایرانی با زبانی مشترک به نام ‏موسیقی می‌گردد. حضور موسیقی ایران در جهان در چند دهه اخیر، بحث‌هایی که به طرق مختلف ‏پیرامون عدم توانایی عرضه جهانی موسیقی ایران صورت می گرفت دگرگون کرد و ثابت شد که ‏راه جهانی شدن فقط عرضه موسیقی ایرانی در شکل یک ارکستر غربی مثل ارکستر سمفونیک ‏نیست




نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدتاجیک ( یکشنبه 85/8/7 :: ساعت 9:23 عصر )
»» حجاریان در گفت وگو بافارس: اسقاط «دولت ایدئولوژیک» از اوجب واجبا

به بیان فارابی، اسقاط “دولت ایدئولوژیک” از اوجب واجبات است؛ ولو آنکه نام “دولت دینی” را یدک بکشد. ‌سعید حجاریان عضو شاخص جریان اصلاح‌طلب و عضو شوراى مرکزى حزب مشارکت در گفت‌وگویى با فارس در پاسخ به این سوال که آیا سخنان شما در زمینه لزوم تفکیک حوزه دین و سیاست به معناى لزوم دیوار کشیدن بین این دو حوزه است؟ گفت: من بین دین و ایدئولوژى تفاوت مى‌گذارم. ایدئولوژى یک مفهوم مدرن است و دولت‌هاى ایدئولوژیک به یکسان‌سازى تمایل دارند؛ یعنى اینکه دولت مى‌خواهد در ضمیر مردم تصرف کند و در عرصه خصوصى مردم دخالت کند و برایش کافى نیست که مردم فقط ظواهر شرعى را رعایت کنند.
حجاریان افزود: ما باید خیلى مواظب باشیم که به این دام نیافتیم؛ چون علاوه بر تبعات سیاسی، اجتماعى و روانى پیامدهاى اخلاقى مهمى هم در پى دارد؛ مثل ریاکاری، تملق، چاپلوسی، رانت‌خوارى و غیره. چنین نظامى قطعا به بیان فارابى جزو مدینه‌هاى ضاله خواهد بود که نه تنها حفظ آن واجب نیست؛ بلکه اسقاط آن از اوجب واجبات است؛ ولو آنکه نامى دینى را یدک بکشد. ‌
او در واکنش به اینکه پس معتقد به جدایى دین از سیاست به صورتى که بین آنها دیوارى کشیده شود و کاملا از هم جدا شوند، نیستید؟ گفت : نگرانم که در ایران تحت عنوان “دولت دینی” به سمت دولت ایدئولوژیک پیش برویم و خواه ناخواه دچار همان عوارضى شویم که اتحاد شوروى و حزب بعث شد. شاید بعضى متفکرین که به کلى قائل به جدایى نهاد دین از نهاد دولت هستند، از تبعات ناگزیر دولت دینى در عصر جدید که منتهى به دولتى ایدئولوژیک مى‌شود، نگرانند. ‌عضو شوراى مرکزى حزب مشارکت، دغدغه ذهنى فعلى خود را “اخلاق سیاسی” عنوان کرد و در پاسخ به این سوال که چه ایجاب و تاکیدى بوده که به این سمت کشیده شدید؟ گفت: جمع‌بندى من این است که مدت‌هاست بین این دو حوزه خیلى فاصله افتاده است؛ حتى در سطح نخبگان. مردم الان فکر مى‌کنند که سیاست یک امر “بى پدر و مادر” است. ‌حجاریان با بیان اینکه “من قبلا گفتم اصلاحات مرد، زنده‌باد اصلاحات!” اما بحث جدید من عمق‌تر از مباحث گذشته است که نه تنها دامن‌گیر اصلاحات مى‌شود بلکه از آن بالاتر به کل دولت و نظام باز مى‌گردد و ما تا نتوانیم این گره را باز کنیم، قافله سیاست تا به حشر لنگ خواهد بود”، در پاسخ به این سوال که آیا شما نسبت به اصلاحاتى که زمان آقاى خاتمى صورت گرفته بود انتقاد دارید؟ گفت : رابطه من با هر کسى رابطه “اتحاد و انتقاد” است؛ منتها با بعضى رابطه انتقادى‌ام بیشتر است و با بعضى رابطه اتحادى‌ام بیشتر است. ‌اودر پاسخ به سوالى مبنى بر اینکه این انتقاد بابت چه بوده و چه اشکالاتى در آن اصلاحات وجود داشته است و آیا این انتقادات همان نکاتى است که آقاى محمدرضا تاجیک در سخنرانى اخیر خود مطرح کرده‌اند؟ گفت : آقاى تاجیک حرف خودش را زده است. ‌این فعال سیاسى در پاسخ به اینکه آیا شما حرف‌هاى آقاى تاجیک را قبول ندارید؟ حرف‌هاى تاجیک را غیر از مواضع خود برشمرد و مجددا در واکنش به اینکه آقاى تاجیک معتقد بود که ما مرزبندى‌هاى خود را مشخص نکردیم و بعضى‌ جریان‌هاى خط امامی”سوپر آمریکایی” شدند، تاکید کرد: “نه، این حرف را قبول ندارم.” ‌
حجاریان مهمترین عامل توسعه و پیشرفت کشور را وجود اعتماد در جامعه عنوان کرد و در تشریح انواع آن، “اعتماد به نفس، اعتماد به جامعه و اعتماد به احزاب و دولت” را برشمرد و گفت: امروز اعتماد در جامعه ما خیلى کم شده است. اعتماد به نفس کم شده، زمان ما اعتماد به نفس بالا بود و بچه‌ها مى‌خواستند شاه را بیرون کنند. جوان الان مى‌خواهد برود دانشگاه صنعتى شریف درس بخواند و سرش در کتاب باشد. البته منظور من همه نیستند. همه نه،بسیجى‌ها هم دنبال درس هستند و دنبال چیزهاى دیگر کمتر هستند، اما به روزمرگى افتاده‌اند. در مورد اعتماد به جامعه، باید مردم بتوانند به جامعه اعتماد کنند؛ مثلا شما بخواهید بروید شریک بگیرید،مى‌ترسید. ‌او همچنین عدم اعتماد به دولت و نظام سیاسى را از مشکلات دیگر امروز کشور اعلام کرد و افزود: به دولت باید بتوان اعتماد کرد، اما امروز دولت یک چیز مى‌گوید و شما یک چیز دیگر مى‌گویید. مثلا سرمایه‌گذارى مى‌کنید در زمینه کارى و کالا یا خدماتى تولید مى‌کنید،دولت همان جنس را از خارج وارد مى‌کند و توى بازار مى‌ریزد،خوب شما ورشکسته مى‌شوید،مثلا میوه؛ سیب،انگور و گلابى از شیلى وارد مى‌کنند و ... اینها ضد مشارکتى است. ‌
حجاریان در پاسخ به اینکه اصلاح را باید از کجا شروع نمود؟ تصریح کرد: به نظر من اصلاح از بالا واجب‌تر و اولى است. البته شاید خود دولت نخواهد اصلاحات ایجاد کند،ملت خودش باید دست به کار شود. باید جامعه مدنى را تقویت کرد و سندیکاها و اتحادیه‌هاى مستقل ایجاد نمود تا بتوانند به عنوان پایگاه احزاب به تقویت آنها بپردازند. ‌او در پاسخ به این سوال که در شرایط کنونى امیدى هست که در عرصه اجتماعى فضاى بهترى ایجاد شود؟ تاکید کرد: من قبلا هم گفتم جامعه ما، جامعه رشیدى است؛ به شرطى که گسست نسلى ایجاد نشود. اعتماد سازى باید کرد؛ مثلا این تلویزیون معلوم نیست که چه مى‌کند، من اگر آقاى ضرغامى را ببینم به او مى‌گویم چه مى‌کنى در این تلویزیون؟! این چه برنامه‌هایى است که ساخته مى‌شود،اغلب آنها بى‌اعتمادی، کلک و دروغ را ترویج مى‌کنند. ‌حجاریان در واکنش به سوالى مبنى بر اینکه “براى اعتمادسازى به نظام سیاسی، احزاب خیلى موثرند اما از اعتمادسازى که مهم‌ترین عنصر آن قبول مسئولیت است طفره مى‌روند؛ به عنوان مثال چرا در این هشت سالى که دوم خرداد و دولت خاتمى بود و هیچ مانعى هم نبود، تنها در آخرین ماه‌ها حزب مشارکت آمد و تاکید کرد که روزنامه مشارکت ارگان این حزب است، یعنى چهار پنج سال فرار مى‌کرد از این که ارگان داشته باشد و البته همیشه روزنامه داشت، اما به اسم فرد بود و کمتر مى‌آمد بگوید که این روزنامه ارگان حزب مشارکت است و حتى نمى‌خواستند مسئولیت یک روزنامه را به پاى خودشان بنویسند؟” گفت: بله،آقاى هاشمى هم نگفت عضو حزب هستم. آقاى خاتمى هم نگفت عضو حزب هستم و آقاى احمدى‌نژاد هم نگفت عضو حزب هستم. شاید مردم ما تصویر و خاطره ذهنى دقیق و مثبتى از حزب و فعالیت حزبى ندارند. وقتى اسم حزب را مى‌آوریم آنها یا به یاد جنگ احزاب مى‌افتند که علیه پیامبر یک ائتلافى تشکیل شد و صدمات مهمى به مسلمانان وارد کرد یا به یاد حزب توده مى‌افتند که جوانان‌شان را از دست آنها مى‌گرفت. ‌عضو شوراى مرکزى حزب مشارکت در تشریح مواضع خود و حزب متبوعش درباره پرونده هسته‌اى گفت: ما احساس کردیم که به سمت یک درگیرى نظامى پیش مى‌رویم،در این زمینه با مقامات گوناگون دیدار و گفت‌وگو و نگرانى خود را اعلام کردیم و گفتیم در این‌باره احساس خطر مى‌کنیم. ما نمى‌گوییم غنى سازى کاملا متوقف شود ولى مى‌توان براى مدتى از غنى سازى دست برداریم تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. حل این مسئله راه دارد و به نظر من راه تیم قبلى قابل قبول‌تر است. دکتر روحانى مطلبى در نشریه راهبرد چاپ کرد که همان موضع ماست. ‌او با بیان اینکه احزاب اصلاح‌طلب ضربه‌گیر عرصه سیاست بودند،گفت: اگر احزاب اصلاح‌طلب نبودند، پس از سال 76جنبش چریکى در ایران راه افتاده بود.
اگر آقاى ناطق‌نورى سر کار مى‌آمد حتما یک عده‌اى مى‌رفتند توى فاز چریکی. ‌حجاریان در واکنش به این سوال که ‌آینده حزب مشارکت را در پروسه جبهه اصلاحات چگونه مى‌بینید و آیا این تشکل باز هم در راس نقش‌آفرینى مى‌کند یا خیر؟ گفت: حزب مشارکت ریزش کرده و انتظار رویش داریم و برنامه‌هایى را در دست اجرا داریم. حزب مشارکت براى انتخابات ریاست جمهورى بعدى برنامه‌هاى گسترده و خاصى دارد و شخصیت ‌سازى مى‌خواهد بکند و در گفتمان حزب هم تحول رخ خواهد داد. ‌متن کامل این گفتگو بزودى منتشر مى‌شود...


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدتاجیک ( یکشنبه 85/8/7 :: ساعت 9:10 عصر )
»» شماره جدید ماهنامه سینمایی "ققنوس" منتشر شد

 
تهران ، خبرگزاری جمهوری اسلامی ‪۸۵/۰۸/۰۶‬

داخلی. فرهنگی. ماهنامه سینمایی. ققنوس
شماره جدید ماهنامه "ققنوس" به صاحب امتیازی انجمن سینمای انقلاب و دفاع مقدس ، ویژه مهرماه منتشر شد.

این ماهنامه پس از فترتی چندماهه به مدیرمسوولی محمدرضا شرف‌الدین و سردبیری عباس حبیبی انتشار یافته است.

در شماره نوزدهمین شماره ققنوس مطالب گوناگونی با عنوان‌های مختلف همچون "هنرسینما برای کشور یک ضرورت و نیازاست" ، "متن کامل بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار کارگردانان سینما باایشان"، "سخنان مقام معظم رهبری کلیدی راهگشا برای سینماست" و "اخبار سینمای دفاع مقدس"است.

"پرونده به نام پدر"، "فیلم‌سازی برای ‪ ۵۰‬میلیون مخاطب"، "فیلمنامه نویسی ازیک فرهنگ دیگر مثل ترجمه‌است"، "خبرهایی از بازیگران فیلمهای دفاع مقدس" ، "آرزویی که به تحقق پیوست"، "نگرش سازمان‌ها و نهادها در سینمای دفاع مقدس به روز نبوده‌است" ، "ردپای سینمای جنگ جهان" و "خشاب‌های خالی پرده نقره‌ای به همراه فهرست ‪ ۱۰۰‬فیلم برتر سینمای جهان" دیگر عناوین نشریه ققنوس است .




نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدتاجیک ( شنبه 85/8/6 :: ساعت 8:10 عصر )
   1   2      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

تمجید کیهان از فیلم «باد بر مرغزارها می وزد» به کارگردانی کن لو
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 0
>> بازدید دیروز: 0
>> مجموع بازدیدها: 11669
» درباره من

درانتظاربه رنگ ارغوان
محمدتاجیک
من یک حاج کاظم استحاله شده ده سال پس از آژانس شیشه ای هستم وبیست سال طول می کشد که به سن حاج کاظم واقعی برسم

» آرشیو مطالب
پاییز 1385

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب